زنــي سخـت و لــجوج

نگاهي به رمان «خانواده محترم»

ياسر نيشابوري
 

انتشارات ققنوس«خانواده محترم» چشم‌اندازي است با دو منظر تمام و هزاران منظر ناتمام. چشم‌اندازي از زندگي دو زن، يكي چشم انتظار دوست داشتن و يكي دوست داشته شدن. كلارا يا ويرجينيا؟ انتخاب با مخاطب است. سيري بر رمان «خانواده محترم» اثر ايزابلا بوسي فدريگوتي ترجمه بهمن فرزانه كاري از نشر ققنوس، 1381. «خانواده محترم» يك داستان است با دو رويكرد متفاوت و گاهي متضاد. دو روايت، يكي از ديد «ويرجينيا» و ذهنياتش و ديگري از ديد «كلارا» و سوم شخصي كه عقايدش به تمايلات خود او بسيار نزديك است و اين مدعا كاملاً در طول اين روايت مشهود و مبرهن است. خط سير روايت زماني داستان از جنگ اول جهاني شروع و تا حدود يك قرن پس از آن ادامه مي‌يابد كه دو جنگ بزرگ اول و دوم جهاني و به تبع آن پديده‌هايي چون فاشيسم و تحولات عظيم اجتماعي همچون مدرنيته را در بر مي‌گيرد. راوي در وهله نخست داستان، زني را تصوير مي‌كند [كلارا] كه در خانواده‌اي زندگي مي‌كند كه به واسطه قيد و بندهاي خودساخته و توهمات پوچ، خود را «محترم» مي‌شمارد و تافته جدابافته از عامه مردم مي‌داند، با نزاكت است، به اصل و نسب خود فخر مي‌فروشد و گويي از ميان تمامي تغيير و تحولات، فقط فاشيسم در روح خشك و سنتي اين خانه دميده شده است. در اين خانه صحبت از عشق و امثال آن ممنوع است. داستان از فلاش‌بك زندگي كلارا از زبان راوي ]سوم[ شخص شروع مي‌شود . كلارا اكنون پيرزني است كه ازدواج نكرده، زني سخت و لجوج و چون فرزندي ندارد خواهرزاده‌هايش [فرزندان ويرجينيا] او را تحمل مي‌كنند تا بعد از مرگش ارثيه‌اش به آنها برسد، خود او نيز انتظار مرگ را مي‌كشد. راوي به خوبي هشتاد سال پيش كلارا را به خاطرش مي‌آورد-جنگ اول جهاني-در آن موقع در اثر جنگ همه خانواده‌ها وضعيت بدي داشتند اما خانواده كلارا همچنان به زندگي عادي خود ادامه مي‌دادند و تغييري در روند زندگي‌شان حاصل نشده بود. زندگي در اين خانه ثابت است. سكوت نهايي اين خانه، عشق به مرگ را دامن مي‌زند و به جاي زندگي من، نوعي زندماني فرماليستي در اين خانه جريان دارد. راوي با نگاهي درونگرايانه سعي در عريان شدن بيشتر حقايق دارد كه گويي خود هم از بطن آن بي‌خبر است. حوادث و وقايع اين خانه نوعي حس نوستالژيك را در درون اعضاي خانواده و مخصوصاً كلارا و ويرجينيا برمي‌انگيزاند كه آنها را روز به روز از هم دور مي‌كند، اين مسئله با چنان شيوه و مهارت خاصي نگاشته شده است كه مخاطب با تعمق در درونيات هر يكي از شخصيت‌هاي اصلي داستان [كلارا و ويرجينيا] مي‌تواند حق را به او بدهد، به او اعتماد كرده و با او همذات‌پنداري كند. نگارنده به خوبي موفق شده است نسبي بودن خوبي و بدي رفتارها و كردارها و تغيير زاويه ديد و نوع برداشت را از حالت پندارگرايانه به جستارگرايانه به تحرير كشيده و با به وجود آوردن حس همگرايي در مخاطب‌اش كوشيده است اين فرمول را به او نيز اثبات كرده و بقبولاند. در اين اتوبيوگرافي، آميزه‌اي از تاريخ، تخيل و رئال تصوير شده است. كلارا، حكايت زني است كه در سنت‌هاي دست و پا گير غوطه‌ور شده و در عين حال عاشق دوست داشته شدن است. ولي آيا دوست داشتن زني با مشخصه‌هاي او ميسر است؟ اين سوالي است كه پاسخ‌اش با مخاطب است. اين پارادوكس زماني تكميل مي‌شود كه خواهر كوچك‌تر او [ويرجينيا] در كنارش قرار مي‌گيرد. زني كه با ويژگي‌هاي خود نقطه اوج اين شكاف يا تضاد يا هر چيز كه بتوان گفت را نمايان مي‌سازد. ويرجينيا زني لوند است كه عاشق دوست داشتن است ولي او هرگز نمي‌تواند كسي را به معناي واقعي دوست داشته و به او بسنده كند كه شايد بتوان گفت اين خصوصيت او ريشه در نوعي تفكرات اكسپرمنتاليستي دارد. ويرجينيا تنها از يك چيز بيزار است، مرگ. در حالي كه كلارا به مرگ مي‌انديشد و حتي شايد آن را دوست بدارد. همين موضوع مي‌تواند به شيوايي برساند كه ويرجينيا تا چه حد تنوع‌طلب و خوش‌مشرب است و دائما به صعود فكر مي‌كند، صعودي كه پايان ندارد، در عوض كلارا چقدر يكنواخت است و هميشه در انتظار افول است، انتظار آخر خط [مرگ]. اما عاقبت اين دو چنان مي‌شود كه هميشه وقايع بر وفق مراد و ذهنيات بشر پيش نمي‌رود و گاهي دچار آنارشيست و اخلال در آن مي‌شود چنان كه ويرجينيا پيش از كلارا در كام مرگ بلعيده مي‌شود و كلارا همچنان در انتظار است، انتظاري صامت. تنها معادلي كه با كنكاش در ادبيات لزج و آزاردهنده اين خانواده براي شخصيت ويرجينيا مي‌توان يافت روان نژند است. شخصيتي كه چون خودباخته آرمان‌هاي خودساخته اين خانه نشده است به اين ديده نگريسته مي‌شود. نويسنده در يك چرايي وهم‌آلود، آدم‌هاي داستانش را به اين سو و آن سو مي‌كشاند و در برهه‌هايي حساس آنها را به حال خود وا مي‌گذارد تا دريابد به واقع معني شرافت چيست. مقدار زيادي از انرژي روحي و جسمي ويرجينيا صرف دوئل يا نه، نبرد كلامي با خانواده‌اش مي‌شود كه عمده مضامين اين نبرد عبارتند از: عشق، آزادي، اعتراض و استقلال. اعتراف ويرجينيا به خوبي كلارا و حسد و كينه كلارا نسبت به ويرجينيا، منشوري از دوگانگي و حركت در خلاف جهت هم است. فلا‌ش‌بك‌هاي طولاني، فضاي داستان را به سمت اسطوره‌هاي رئاليستي سوق مي‌دهد و اين فضا با همه تلخي و شيريني‌اش مخاطب را بر آن مي‌دارد كه تا پايان ماجرا شكيبا باشد و بي‌صبرانه نظاره‌گر تجميع نيستي و هستي عالم شود. كلارا واقعيت‌ها را آن قدر با مخيلات خود ورز و تاب مي‌دهد كه گاهي رشته اصلي اثر از دستش رها شده و گم مي‌شود اما ويرجينيا دقيقاً عكس اين قضيه است، او وقايع را چه در مورد ديگران و چه خودش چنان واضح و كامل بر زبان مي‌آورد كه اعتماد به نفس‌اش در گفتار به يك داناي كل مي‌ماند. كلارا در تقابل با ويرجينيا چنان با خانواده منطبق است كه پدرش او را مظهر آرزوهاي خود مي‌پندارد. از چشم‌انداز روانشناختي مي‌توان شخصيت ويرجينيا را به دو بخش تقسيم كرد يكي از تولد تا سن بلوغ و ديگري از بلوغ تا پايان عمر. در بخش اول ويرجينيا همواره مطيع و همرنگ خانواده بوده است اما در بخش دوم هنگامي كه ويرجينيا به سن بلوغ مي‌رسد كم‌كم افكارش متغير مي‌شود زيرا احساس مي‌كند در بين همسال‌هايش تحقير مي‌شود. از همين جا بود كه از طرف خانواده به تدريج آمال تهمت‌ها و حملات قرار مي‌گيرد و همين باعث مي‌شود تا هميشه سعي كند درونياتش را از نظرها پنهان كند و خودش مونس خودش باشد. به هر رو اگر جرمي متوجه ويرجينيا است بايد اسم آن را «جرم عاشقي» نهاد. لهجه آلماني اين خانواده، نشان از آن دارد كه تا چه حد فاشيسم در ايتالياي آن زمان و مخصوصاً شمال آن مانور پيدا كرده و ريشه دوانده بود. پديده‌اي كه خواه ناخواه ضربات بسيار مهلكي بر پيكره فرهنگ ايتاليا زد. در تفكرات ويرجينيا رگه‌هايي از وهم و اسطوره به چشم مي‌خورد، آنجا كه در تاريكي و سكوت شب‌ها زندگي دوباره برايش تجديد مي شود. او به دنبال چيزي است كه خودش هم به درستي نمي‌داند چيست چيزي كه بتواند او را از آن همه ژندگي به فضاي زندگي پرتاب كند، درست نقطه مقابل او كلارا، مدام در حال فرار است از چيزي كه نمي‌داند چيست. در اين خانواده ريشه‌هاي تربيت ناسيوناليسي و فاشيستي برهنه است و در تمام وجوه زندگي‌شان به چشم مي‌خورد و در تمامي تصميمات مهم از جمله ازدواج كلارا تاثير به سزايي داشته است، تنها ويرجينيا از اين قاعده مستثنا است كه آن هم به دليل سرپيچي او از رسوم است. تظاهر باعث شده كه تا اين آدم‌ها از واقعيت‌ها فرار كرده، به آرامشي اجباري، استحاله شده و بي‌معني پناه ببرند؛ كه همه اينها براي ويرجينيا و دنيايش غيرقابل درك است. وقتي سخن مي‌ايستد ملودي آغاز مي‌شود اما وقتي ملودي هم پايان يابد سكوت يك راز مي‌شود. راز تنهايي، سكون، نيستي و فناي هستي. آنچه بود با ما نبود ولي آنچه نيست از ماست. در تفكر سنتي، پيري و تنهايي هر دو مساوي است با پوچي كه البته مي‌تواند موجب آنارشيست فكري شده و فرد مورد نظر را ماليخوليايي كند، زندگي‌اش را تباه ساخته و باعث شود فرد به بيچارگي و انزوا از دنيا برود. با نگاهي اجمالي درمي‌يابيم كه نويسنده با چيره‌دستي تمام، جنگ، عشق، خيانت، دوگانگي، انتقام، غارت، تجاوز و مهاجرت و آوارگي را در قالب‌هاي سنت، مدرنيته و گاهي گرايش‌هاي پسامدرن ريخته و مخاطب را در معرض انتخاب و اظهارنظر قرار مي‌دهد كه مي توان اين عمل را نشانه بارزي بر احترام به شعور مخاطب دانست.

ضميمه روزنامه همشهري – تير 1382


 

چهره دو خواهر

نگاهي به رمان «خانواده‌اي محترم» نوشته ايزابلا بوسي فدريگوتي ترجمه بهمن فرزانه

فتح‌الله بي‌نياز
 

الف- كلارا؛ تجلي عيني تسليم در برابر سنت و عامل تثبيت آن:«كلارا» درون‌گرا و «ويرجينيا» برونگرا دو خواهرند كه حالا دوره كهنسالي را مي‌گذرانند. در اين داستان تسليم يا عصيان در برابر سنت و رسوم، در قالب فرديت اين دو خواهر بازنمايي مي‌شود. روايت كلارا از زبان دوم شخص و روايت ويرجينيا از نگاه اول شخص است. پدرشان مردي است مذهبي و هوادار اصول اخلاقي. مادر، پيش از ازدواج بسيار شاد بود، ولي به دليل «عدم بروز احساسات، كه يكي از اصول خانواده‌هاي محترم است»، به رغم حفظ مهرباني، زني وحشت‌زده و و سواسي شده است. در اولين بخشهاي روايت ما مي‌فهميم كه ازدواج پدر و مادر بنا بر مصلحت خانواده‌ها صورت گرفته است: مصلحتي كه معيار آن ظاهراً اصول اخلاقي است، ولي آن اصول اخلاقي بيش از هر چيز به اصل و نسب، ميزان ثروت و مايملك خانواده‌ها وابسته است و اين ازدواج در واقع حلقه‌اي است كه به واسطه آن سران دو خانواده در «مجموعه‌اي از منافع مادي با هم شريك مي‌شوند.» از اين رو اينجا عشق و احساسات عاشقانه نقشي ندارند و از نظر خانواده‌هاي محترم اين «امور متعلق به عامه» است. پدر و مادر هميشه اختلاف دارند، اما جر و بحث‌شان پنهاني است، زيرا «بلند صحبت كردن و خشمگين شدن دون شان يك خانواده محترم است». پدر و مادر بدون توجه به سليقه دخترها لباسهايي يكسان به آنها مي‌پوشانند و تعاليمي يكسان را به آنها تحميل مي‌كنند. «زيرا رمز بقاي سنت، كه خارج از اراده انسانها است و فقط به وسيله آنها تشديد مي‌شود، در همساني و يكساني و اين هماني مردم هر دوره معنا پيدا مي‌كند.» كلارا كه طراحي را دوست دارد از اين نيروي ناپيدا تبعيت مي‌كند و ويرجينيا كه به رقص علاقه دارد، به آن بي‌اعتناست. در جنگ جهاني اول پدر به جبهه مي‌رود و مادر و دخترها به دهكده‌اي نقل مكان مي‌كنند. كلارا به سبب محافظه‌كاري، ويرجينيا را بسيار بي‌پروا مي‌داند. از نظر او نه تنها به اين دليل كه ويرجينيا به راحتي با پسرها بگو و بخند مي‌كند، بلكه حتي به علت «پريشان كردن موها و ريختن‌شان روي شانه‌ها (به جاي بافتن آنها) حرمت خانواده را زير سوال مي‌برد.» كلارا يك بار كنار درياچه ويرجينيا را مي‌بيند كه با خونسردي دارد در حضور يك سرباز لباس شنايش را عوض مي‌كند. از ديدن اين صحنه آشفته مي‌شود و به خانه بازمي‌گردد ولي به كسي چيزي نمي‌گويد. دفتر يادداشت‌هاي او را مي‌خواند. در دفترچه اسم چند پسر را مي‌بيند، اما درباره صحنه كنار دريا چيزي پيدا نمي‌كند. جنگ با استقلال ايتاليا به پايان مي‌رسد و آنها به خانه‌شان برمي‌گردند. با وجود تغيير بسياري از معيارهاي زندگي، خانواده آنها سنت‌هاي كهن را همچنان حفظ مي‌كند. چندي پس از جنگ، ويرجينيا با مردي به نام «جورجو» ازدواج مي‌كند و با او به ونيز مي‌رود. كلارا نيز با مرد بسيار خوش‌قيافه‌اي به اسم «ل» آشنا مي‌شود. كلارا در رابطه با او به خاطر رعايت رسوم، به خود مي‌قبولاند (احساس خود را سركوب مي‌كند) كه نسبت به مسائل جنسي و عشق چشم و گوش بسته بماند. به همين علت ترجيح مي‌دهد فقط به حرفهاي مرد گوش دهد. در اين موقعيت ويرجينيا با پسر كوچكش به خانه پدر مي‌آيد. معلوم مي‌شود كه مي‌خواهد طلاق بگيرد. «ل» بالاخره به كلارا پيشنهاد ازدواج مي‌دهد و رسماً به خواستگاري‌اش مي‌آيد. خانواده به دليل «اصل و نسب و ثروتش»، قبول مي‌كند. كلارا با لباس عروسي در كليسا حاضر مي‌شود ولي داماد نمي‌آيد. روز بعد، كلارا از يادداشت «ل» مي‌فهمد كه «او نتوانسته خود را براي حضور در جشن راضي كند»، ويرجينيا دوباره حامله مي‌شود و چندي بعد دوباره «ل» پيدايش مي‌شود. به كلارا پيشنهاد مي‌كند مخفيانه در شهر ديگري با يكديگر ازدواج كنند، ولي كلارا به رغم علاقه به او به خود مي‌قبولاند و خواسته‌اش را زير پا مي‌گذارد تا به آداب و رسوم خيانت نكند. كلارا هيچگاه «ل» را فراموش نمي‌كند. بعدها با نگاه كردن به عكسش، حس مي‌كند عاشقش بوده است و افسوس مي‌خورد كه نتوانسته از همجواري با او لذت ببرد. طلاق ويرجينيا، ضربه‌اي ديگر به خانواده وارد مي‌كند، زيرا در يك خانواده محترم «طلاق عملي بسيار بد محسوب مي‌شود: حتي اگر عدم جدايي منجر به خودكشي يكي از طرفين يا جنايت شود». ويرجينيا كه تا اينجاي داستان شخصيت چندان دلچسبي براي من شرقي ندارد، عليه اين نهاد اخلاقي-اجتماعي به پا مي‌خيزد و به حكم ذهن و دلش عمل مي‌كند و با فرزندانش در خانه پدر مقيم مي‌شود. حتي فراتر مي‌رود: بدون توجه به آداب و رسوم خانواده مرتباً تنهايي به مسافرت مي‌رود و لباسهاي بسيار شيك مي‌پوشد و خود را طبق مد روز آرايش مي‌كند و اينها «يعني رودررويي مستقيم با شأن يك خانواده محترم يا در واقع سنت.» مردهاي زيادي به عنوان عشاق ويرجينيا پايشان به خانه باز مي‌شود. خانواده هيچ يك را لايق خود نمي‌داند تا اينكه بالاخره مردي به نام «توليو» كه اهل سياست و طرفدار حكومت فاشيستي است، پيدايش مي‌شود. پدر از او خوشش نمي‌آيد. ويرجينيا بر خلاف سنت خانوادگي توليو را يك شب در خانه نگه مي‌دارد. از آن پس بارها توليو شب را در خانه آنها مي‌گذراند و «سنت را كه عامل مخرب اميال و فرديت خود مي‌بيند، زير پا مي‌گذارد.» خواننده ايراني در رفتار اين زن نوعي وقاحت مي‌بيند، زيرا ژرف ساخت ايستادگي در برابر سنتهاي دست و پا گير به صراحت نياز دارد، اما خروج اين امر از محدوده‌اي معين آن را وقاحت و بي بند و باري جلوه مي‌دهد. بي‌دليل نيست كه اين دو واژه در عرصه اخلاق بسيار به هم نزديك‌اند و اگر صراحت را نوعي صداقت بدانيم، نكته‌اي از صداقت را در افراد وقيح مي‌بينيم؛ خصوصاً در اموري كه به مناقشه سنت‌گرايي و ضديت با آن برمي‌گردد. به هر حال ويرجينيا يك روز اثاثيه‌اش را مي‌بندد و بي‌توجه به مخالفت‌هاي پدر و مادر با توليو به شهر مي‌رود و پس از مدتي با او ازدواج مي‌كند. هنگام رفتن به كلارا مي‌گويد «او هم بهتر است از خانه‌اي كه جهان در آن به پايان رسيده است، برود.» پس از رفتن او كلارا خيلي ناراحت مي‌شود و براي تجديد خاطره به اتاقش مي‌رود. دفتر يادداشت او را برمي‌دارد و آن را مي‌خواند. صفحات زيادي از دفترچه درباره ملاقات با مردي به نام «ل» و نيز خبر حاملگي و به هم خوردن عروسي كلارا است. كلارا بارها و بارها آن را مي‌خواند و از تاريخ يادداشت‌ها و مطابقت آنها با روزهاي پيش از عروسي خود، حس مي‌كند كه ويرجينيا با نامزدش يعني «ل» رابطه داشته است و در واقع «ل» به خاطر ويرجينيا دو بار از حضور در مراسم عقد خودداري كرده است. همچنين حس مي‌كند كه پسر دوم ويرجينيا از «ل» است؛ زيرا آن زمان ويرجينيا به علت فاصله‌گيري از جورجو نمي‌توانست از او حامله شود. از خيانت آنها و حماقت خود ناراحت مي‌شود و چون نمي‌تواند باور كند، طي سالهاي متمادي بارها دفترچه را مي‌خواند و تاريخ ملاقات ويرجينيا با «ل» را با تاريخ نامزدي و عروسي خود تطبيق مي‌دهد و بارها روابط آنها را با همديگر مجسم مي‌كند. كلارا با وجود دلخوري از ويرجينيا، كلمه‌اي درباره اين وقايع با او صحبت نمي‌كند. توجه داشته باشيد كه نويسنده اين صحبت نكردنها را مي‌آورد تا با توجه به بخش دوم رمان، تمام حقيقت را به خواننده نگويد و ما همچنان با يك ابهام زيباشناختي (يا اگر دوست دارد «عدم قطعيت») مواجه باشيم. ويرجينيا گاهي به خانه پدر مي‌آيد. هميشه بسيار زيبا، شيك و لوند است و كلارا و مادر را به خاطر نوع لباسشان سرزنش مي‌كند و براي آنها هدايايي مثل لباس و عطرهاي جديد مي‌آورد. او به شدت از چيزهاي كهنه و قديمي بدش مي‌آيد. ب- ويرجينيا نماد تضاد و نفي سنت: همان گونه كه ديديم ويرجينيا رسوم و قواعد اخلاقي حاكم بر خانواده محترم را دوست ندارد. آن آداب و رسوم، خانه و اثاثيه‌اش را سبب محدوديت آزادي خود مي‌داند اما روايت او از واقعيت‌ها يا رخدادهاي خاص زندگي همان چيزي نيست كه كلارا به خواننده مي‌گويد، در نتيجه ما نمي‌فهميم حقيقت چه بوده است. اما ترديدي نداريم كه از نظر او پدرش مردي است كه از آنها مي‌خواهد اصول اخلاقي را رعايت كنند، با پسرها حرف نزنند، كليسا بروند و نماز بخوانند اما خودش درست عكس آن اصول اخلاقي رفتار مي‌كند. او متوجه مي‌شود كه پدرش با معلم پيانو، پرستار انگليسي بچه‌ها و با دخترخاله مادرش روابط عاشقانه دارد و به علت مشاجره دائمي پدر و مادر پي مي‌برد و در پيري پدر مي‌فهمد كه مادر دارد انتقام مي‌گيرد. ويرجينيا جنگ جهاني اول، يعني يك عامل مخرب را «فرصتي براي رها شدن از قيد و بندهاي خانوادگي و امر و نهي‌هاي پدر و آداب خشك مادر مي‌داند.» مادرش تنها رفتن به كنار درياچه را ممنوع مي‌كند، ولي او يك روز خودسرانه براي شنا به درياچه مي‌رود. لباس شنا را از تن درمي‌آورد و ناگهان متوجه مي‌شود سربازي در چندقدمي‌اش ايستاده و به او خيره شده است. او از سرباز مي‌خواهد نگاهش نكند، ولي سرباز گوش نمي‌دهد و ناگهان حس مي‌كند مي‌تواند هيچ خجالتي در مقابل او لباسش را عوض كند. به همين دليل با خونسردي لباسش را به تن مي‌كند و از نگاه سرباز لذت مي‌برد. سرباز پس از اين كه او لباسش را مي‌پوشد به حالت فرار از آنجا دور مي‌شود. ناگهان ويرجينيا متوجه حضور كلارا پشت درختها مي‌شود و بعدها با شنيدن ملامت پدر و مادر و عوض شدن رفتار آنها فكر مي‌كند كه كلارا موضوع را به همه گفته است. به هر حال ويرجينيا اين اتفاق را آغاز راه كج در زندگي خود مي‌داند و پس از آن با پررويي به چهره سربازهايي كه مي‌بيند خيره مي‌شود تا بلكه سرباز كنار درياچه را پيدا كند. پس از جنگ و بازگشت به خانه، ويرجينيا ديگر نمي‌تواند محيط خانه را تحمل كند؛ زيرا علاوه بر قوانين خشك حاكم بر خانواده، حس مي‌كند ديگران به عنوان يك «دختر بد» به او نگاه مي‌كنند. به دعوت يكي از فاميل‌ها و موافقت پدر و مادرش به ونيز سفر مي‌كند. آنجا به دليل اجبار در پوشيدن لباس‌هايي روستايي گونه، با مشاهده دختران شيك‌پوش و آراسته همسن خود، خجالت مي‌كشد و متوجه تمسخر آنها مي‌شود. جورجو كه از بستگان آنهاست به او اظهار علاقه مي‌كند و او خيلي راحت تن به عشقبازي با او مي‌دهد، اين جريان را «دومين راه كج در زندگي خود مي‌داند». او پس از بازگشت به خانه، به اصرار پدرش با جورجو ازدواج مي‌كند. در واقع اين ازدواج اجباري به ويرجينيا تحميل مي‌شود و او با شوهرش به ونيز مي‌رود. ويرجينيا به لطف سخاوت شوهرش هميشه با سر و وضعي آراسته و لباس‌هايي شيك ظاهر مي‌شود. اما پس از مدت كوتاهي رابطه‌شان سرد مي‌شود. ويرجينيا حتي به روابط عاشقانه جورجو با مستخدمه‌هاي خانه پي مي‌برد. با اين حال به اصرار و اجبار خانواده خود و خانواده شوهرش حامله مي‌شود. به عبارت ديگر حتي ويرجينياي عصيانگر هم، در امر ازدواج و بچه‌دار شدن در مقابل قدرت سنت به زانو درمي‌آيد. چه كسي از اين سنت‌ها به شكلي افراطي جانبداري مي‌كند؟ يكي‌شان پدرش است كه ويرجينيا در همين زمان متوجه مي‌شود كه او با خواهرشوهرش رابطه دارد و از او صاحب يك پسر شده است. كشف اين امر توسط خانواده شوهر، سبب سردي بيشتر روابط ويرجينيا و جورجو و بي‌اعتنايي مادرشوهرش مي‌شود. يعني الگوهاي حاكم كسي را مورد تعرض قرار مي‌دهد كه هيچ نقشي در نفي اين يا آن جنبه‌اش ندارد. كداميك درست عمل كردند؟ كلارا اكنون زني هشتاد ساله است. او با ويرجينيا زندگي مي‌كند، ولي غير از ساعات غذا همديگر را نمي‌بينند. آنها خانه را به دو قسمت مجزا تقسيم كرده‌اند و هر يك در بخش خود زندگي مي‌كنند. تفاهمي با هم ندارند و در جمله‌هاي معمول سر ميز غذا، با طعنه و كنايه همديگر را آزار مي‌دهند. ويرجينيا هنوز هم مانند دوران جواني‌اش ساعات زيادي را وقف آرايش پوست و موي خود مي‌كند و از نظر كلارا جذابيت خود را حفظ كرده است. كلارا مانند بيشتر سنت‌گراها وقتش را به مرور خاطرات گذشته مي‌گذراند. اشيايي كه مربوط به گذشته هستند، مثل يادداشت‌هاي «ل» نامه‌ها دكتر و آلبوم‌هاي عكس در يادآوري خاطرات به او كمك مي‌كنند. او نيز مانند مادرش معتقد به رعايت آداب و رسوم است و در تفكراتش خود را زني خسيس و وابسته به اشياي عتيقه خانه و اموالش مي‌داند. جدا از ضعف اساسي رمان كه مي‌توان آن را در تكرار سوژه‌هاي مشابه، موضع‌گيري‌ها و نيز ارزيابي‌هاي ذهني اين دو خواهر دانست، محور روايت‌ها در شمار بسيار زيادي از داستانها آمده است. با اين حال نمي‌توان منكر كشش قصه و شكل روايي آن شد. موضوع مقابله با سنت و اعتقادات و باورهاي ضدتكامل، نه به ايتاليا محدود مي‌شود و نه به فاصله دو جنگ جهاني يا دوره آناكارنينا. همين حالا كه اين متن را مي‌خوانيد چه در آمريكا و سوئد و چه در كشورهايي مثل برمه (ميانمار) و افغانستان و عربستان تك‌تك انسانها با اين امر دست به گريبانند، فقط نسبت‌ها فرق مي‌كند. در دانمارك اگر يك زن برهنه در حياط منزلش دراز بكشد و حمام آفتاب بگيرد، سنت‌شكني نكرده است. او زماني در تقابل با سنت قرار مي‌گيرد كه از دخترش بخواهد حجاب داشته باشد. در عربستان يك زن بايد شهامت به خرج دهد تا «ننگ عنوان» اولين راننده زن را به جان بخرد. نكته ديگر اين كه، هر فرد سنت‌شكني انساني پويا و متعالي نيست و هر شخص سنت‌گرايي در كليه عرصه‌هاي عمل وپراتيك حتماً محافظه‌كارانه و مرتجعانه دست به اقدام نمي‌زند. به لحاظ معنايي اين نكته تا حدي در اين رمان رعايت شده است. خواننده (من شرقي) در عين حال كه ابتداي داستان از بي‌پروايي ويرجينيا بدش مي‌آيد، از تسليم‌طلبي كلارا هم لجش مي‌گيرد. اما كم‌كم آن بي‌پروايي و اين تسليم‌طلبي را جزو ذات و منش هر دو شخصيت مي‌داند و چنين خصوصياتي را موجه مي‌بيند. با اين حال نمي‌تواند بطور مطلق به اين يا آن خواهر حق بدهد.

روزنامه ايران - 16/12/82