معرفتي که آدميان در زندگي روزانه بدان راه يافته اند اغلب از نوع عملي است . قسمت مهمي از اين معرفت مبتني است بر مسموعات و حکم و امثال يا تعاليم گذشته و قسمت مهم ديگر از تجربه و انفعالات و اميال و آمال فرد رنگ گرفته است . اين قسم معرفت معمولا براي حاجات روزانه و براي بحث در مسائل متداول بسنده است . ليکن وقتي رشته عادي زندگي را چيزي غيرمتعارف يا معماگونه ، بگسلد عدم کفايت اين معرفت عملي آشکار مي گردد.
مثلا کسي ممکن است چيزي درباره تندرستي و ناتندرستي بداند و حتي ممکن است خوب قادر به معالجه ناخوشي هاي کوچک باشد، اما وقتي وي جدا مريض شد، بايد با کسي که داراي شناسايي عميق تري در زمينه اندام هاي بدن و اعمال و وظايف آنهاست مشورت کند. يک راننده ممکن است تصوري سطحي و خام در باب اينکه موتور چگونه اتومبيل را مي کشد داشته باشد، اما براي تعمير بايد نزد کسي برود که درباره اصول و قواعد مکانيکي بيشتر مي داند. همين امر درباره چيزهايي نظير لوله کشي ، گاز يا برق درست است . در مسائل و امور پيچيده تر، همين اختلاف و فاصله بين شناسايي عادي و معرفت تخصصي وجود دارد. کدبانو و مودي مالياتي عملا چيزي درباره اقتصاد مي دانند، ولي تنها دانشجو و پژوهنده علم اقتصاد اصول و قوانين آن را مي فهمد; همگان مي توانند با شگفتي آسمان پر ستاره را نظاره کنند، اما فقط ستاره شناس است که حرکات و هيات ستارگان را مي شناسد، و هرکس مي تواند از تصور منظره يک جنگ اتمي مشمئز شود و به وحشت افتد، ليکن تنها دانشمنداني معدود هستند که مسائل مربوط به شکافتن اتمها را مي دانند.
پس معرفت نظري شناسايي قوانين و اصول است . فعلا ما مي توانيم نظريه و علم و فلسفه را به معناي واحد در نظر بگيريم يعني معرفتي که به عمق اشيا مي رود و بيان مي کند که چرا اشيا چنانند که هستند.
اين معرفت عميق تر را «نظريه » ناميدن به معناي گمان و ظن نيست. نظريه تبييني است که مورد آزمايش قرار گرفته و مطابق با واقعيات يافت شده است و به عبارت ديگر به مرحله اثبات و تصديق و تاييد رسيده است ، و انسان را قادر مي سازد که آينده را پيش بيني کند. اين شناسايي است که به آدميان مي آموزد که چگونه پل و هواپيما بسازند، چگونه امراض را معالجه کنند، کسوف و خسوف را پيش بيني نمايند، و به طور کلي منابع طبيعت را براي نيازهاي انساني مورد استفاده قرار دهند.
آغاز پيدايش نظريه
اين قسم معرفت وقتي آغاز شد که آدميان دريافتند که بسياري چيزها در جهان با نظم تخلف ناپذير رخ مي دهد، مانند گردش ماه و خورشيد، حرکات جزر و مد، تغييرات فصول ، و جريان تولد و انحطاط و مرگ. نيروهاي طبيعت بايد به افراد انساني نظري ابتدايي راجع به علت و معلول ، يا حتي درباره قانون القا کرده باشد. در اين موقع آدميان شروع کردند که به اندازه گيري دست بزنند، و آنچه را مشاهده کرده بودند گزارش دهند، و به طريقي ابتدايي و ناقص تجربه و آزمايش کنند، و حتي اصولي را که حاکم بر ساختمان و طرز کار جهان است حدس بزنند. ليکن اين امر که از آن حالت روحي و وضع تحقيق و استدلال ، که مبدا ظهور و رشد علم و فلسفه است ، حکايت مي کند تا حدود 600 ق .م، در شهرهاي يونان قديم ، صورت نگرفته بود.
ابتدا تمامي معرفتي که در اين جهت حاصل گرديد به عنوان فلسفه شناخته شد، کلمه اي که براي يونانيان دوستي و جستجوي حکمت معني مي داد. منظور از حکمت ، معرفت به چيزها و امور بود به گونه اي که از ادراک سطحي و عادي فراتر مي رفت . فيلسوف درصدد فهميدن ماهيت و حقيقت حيات و جهان و ساختمان عالم طبيعت و مقام و موقعيت انسان در جهان و مقصد هستي انسان و رابطه انسان با خدا بود. بدين قرار فلسفه در ابتدا بسيار کلي و جامع بود. فقط بعدها و به تدريج ، فلسفه به رشته هاي مخصوص معرفت که به نام علوم شناخته مي شوند منشعب گشت .
حتي اکنون کلمه «فلسفه » با خود چيزي از معناي اولي و اصليش را دارد: هنوز هم فلسفه مجموعه اي از پاسخ ها به کلي ترين و مشکل ترين پرسش هاي انسان است . آيا حيات انساني را غرضي و مقصدي است ، يا حيات انساني امري هيچ و پوچ درميان چيزهاي هيچ و پوچ است ؟ آيا آدمي در تعيين سرنوشت خود آزاد و مختار است ، يا هر چه هست محکوم جبر و ضرورت است ؟ آيا افعال و اميال آدميان فقط ناشي از تغيرات فيزيکي و شيميايي و الکتريکي مغز است ؟ يا انسان را جان جاويد و مستقل از اين تغييرات است ؟
همچنين ، حدود معرفت انساني چيست ؟ آيا آنچه ما به حواس درمي يابيم تصوير واقعيت است ؟ يا اينکه فقط ظاهر و نمودي از آن است ؟ درباره چه چيز يقين داريم ؟ آيا ما مي توانيم وجود خدا را «اثبات کنيم »؟ آيا حقيقت و خير و جمال ، «ارزشهاي مطلق »اند، چنان که بعضي بر آن رفته اند، يا ارزش آنها نسبت به استعدادها و حوايج ما نسبي است ؟
اينها و سوالات مشابه ، مطالب و مسائل فلسفه است . برتراندراسل در کتاب خود به نام «تاريخ فلسفه غرب » اشاره مي کند که چنين مسائلي تا اندازه اي در قلمروي بين الهيات و علم قرار دارد. آنها به الهيات نزديک است ، زيرا همان مسائل نظري را که مربوط و وابسته به دين است مورد بحث قرار مي دهد. همچنين با علم نزديک است ، زيرا فلسفه مي کوشد با روش هاي علم ، به آن مسائل پاسخ گويد: يعني به وسيله تجزيه و تحليل صبورانه و تفکر انتقادي و با به کار بردن استدلال دقيق .
وجوه تمايز فلسفه و علم
چون علايق و تجارب آدميان گسترش يافت و به معرفت آنان درباره جهان افزوده شد، هر چه بيشتر متمايل شدند که توجه خود را به جنبه هاي خصوصي و جزئي جهان معطوف دارند و چنين يافتند که بدين وسيله خواهند توانست نتايج مفيد مستقيم و بيشتري حاصل کنند. بدينسان فلسفه به قسمت هاي جداگانه منقسم گشت ، و چون هر قسمت پيشرفت نمود وضع و موقعيت «علم » مستقلي ، به معناي معرفت دقيق و منظم ، را به دست آورد. به اين ترتيب علوم خصوصي از معرفتي که اصولا کلي بود منشعب گشت ، و مطالعاتي تحت عنوان رياضيات و فيزيک و شيمي و زيست شناسي و اخلاق و سياست و اقتصاد پديد آمد.
در واقع ، امر تخصص در معرفت هنوز هم ادامه دارد، و هيچ کس نمي تواند بر بيش از يک قسمت «علم » تسلط و احاطه حاصل کند. فهرست علوم به سرعت توسعه مي يابد، و رشته هاي فيزيک و شيمي و گياه شناسي و ساير موضوعات و مباحث اصلي ، دائما به شعب و مطالعات خصوصي تر و جزئي تر منشعب و منقسم مي گردد. امروزه غالبا اشاره مي شود که آدميان هر چه بيشتر درباره هر چه کمتر مي آموزند.
اما فلسفه ، برخلاف هر يک از علوم ، مي کوشد تا از لحاظ غرض کلي و جامع باقي بماند. سوال هايي که در فلسفه مي شود مستلزم آن است که فيلسوف به جهان ، همچون يک کل بنگرد، علاوه بر مشاهده درختان بيشه را مطالعه کند، و تصويري از اشيا که مبتني بر نتايج تمام علوم است پديد آورد. کار فيلسوف آن است که هرچيز را در نظام عام و شامل و با اهميت نسبي آن به لحاظ آورد و آن را از افق بالا ببيند. همان طور که افلاطون اشاره کرده است فيلسوف ناظر و تماشاگر سراسر زمان ها و همه هستي است . عمر خيام شاعر ايراني اين کوشش را «به دست آوردن تصوير غمناک اشيا بتمامي » تعبير مي کند، و اين همان چيزي است که فيلسوف مي کوشد تا بدان واصل شود، هرچند البته وي تصوير اشيا را آن طور که اين شاعر سرخورده مي گويد چندان «غمناک » نمي يابد.
بدين گونه فيلسوف بر آن سر است که آنچه را علوم مي آموزند فرا گيرد و جذب نمايد، ليکن در حالي که علوم متوقف مي شود او باز هم راه خويش را ادامه مي دهد. وي مي خواهد تا آنجا که به وسيله تفکر دائم و پي گير ميسر است حوزه معرفت را گسترش دهد.
کلمه «فلسفه » آن طور که معمولا به کار مي رود، هنوز هم تقريبا مفيد همان معني است . وقتي مي گوييم فلان شخص فيلسوف است اين جمله اين معني را به ذهن مي آورد که او اشيا را بدان گونه که مي نمايند در نظر نمي گيرد، بلکه مي خواهد علل را به دست آورد و معناي عميق تر ظواهر و عوارض را بفهمد. همچنين اگر درباره شخصي به اين عنوان که اشيا را «از لحاظ فلسفي » در نظر مي گيرد صحبت مي کنيم ، قصد ما احتمالا اين است که او مي کوشد تا اشيا و حوادث را به طور کلي و در نظام عام و شامل ببيند، نه اينکه مستغرق در يک مصيبت يا بليه ناگهاني گردد، بلکه به آن وضع و حالت به طور کلي و از ديدگاه بالاتر مي نگرد، و جاي آن را در تصوير کلي اشيا معين مي کند.
پس ، چيزي از همين معني به فلسفه ، به معناي اصطلاحي آن ، تعلق مي گيرد. فيلسوف مي کوشد به وراي اينجا و اکنون و محدود و سطحي و شخصي و يک طرفه برود. او در جست وجوي منظره کلي است و آرزومند است که آنچه را که در اين جهان مي توان شناخت ، و مورد تجربه قرار مي گيرد و از تاريخ انسان و پيشرفت هاي او مي توان گردآورد، همچون يک کل در نظر آورد.
در علم ، واقعيات مطالعه مي شود و در فلسفه ، واقعيات و ارزش ها ديگر آنکه عالم به مشاهده و آزمايش مي پردازد، گزارش مي دهد، اندازه مي گيرد و باصبر و شکيبايي ساخت و کار اشيا را کشف مي کند. وي مي کوشد تا گردش ستارگان و خواص ماده را بفهمد، و دريابد که چگونه گياهان رشد مي کنند يا پژمرده و فاسد مي شوند، اشياي مختلف چگونه کنش و واکنش دارند و اشکال و صور پيچيده تر موجودات جاندار، چگونه از مخلوقات ساده تر، متطور و متکامل شده اند. فرض اصلي و مستمر او کشف صفات نوعي اشيا براي آشکار کردن نظم و ترتيب و حتي قانون طبيعت است . او هرچيز را تجزيه و تحليل مي کند تا بيابد که چگونه ساخته شده است و چطور کار مي کند. مختصر، وي درباره واقعيت ها مي انديشد. واقعيات مبدا و مقصد پژوهش هاي اوست .
ليکن آنچه مورد توجه و علاقه اولي و اصلي عالم است ارزش يا معناي اين واقعيات نيست . مثلا در اوت 1945 يک بمب اتمي در هيروشيما افتاد که مرگ و ويراني را در بيش از پنج ميل مربع در ظرف چند ثانيه به بار آورد. مورد توجه و علاقه عالم در اين واقعه تجزيه و تحليل و شکافته شدن هسته اتمي و ساير مسائل فني مربوط به فيزيک اتمي است . اما معناي اين حادثه در مقياس هاي اخلاقي انسان ، در روابط بين الملل و در تمدن ، هرچند به وضوح داراي اهميت بسيار است ، نمي تواند با واقعيات محض و روش هاي تجزيه و تحليل علمي ، ارزيابي شود. براي فهم جنبه هاي ارزشي واقعيات بايد به وراي علم رفت .
پس فيلسوف به گردآوري واقعيات و توصيف يا گزارش هاي آماري اکتفا نمي کند. او بايد واقعياتي داشته باشد که درباره آنها تفکر کند، اما اين تفکر تنها راجع به ساخت و کار اشيا، که علاقه ابتدايي وي بود، نيست . ارزش يا معناي آنها براي عقايد مربوط به جهان به طور کلي مورد علاقه اوست . اين واقعيات چه قسم جهاني را ايجاب مي کند؟ آيا نمونه علمي اشيا طرح و نقشه اي نشان مي دهد، و به يک خالق دلالت مي کند، يا فقط ضرورت کور در کار است ؟ آيا دليل مطمئني براي عقيده به وحدت حقيقت و زيبايي و خير وجود دارد؟ چنين سوالاتي از علم به فلسفه راه مي برد.
در فلسفه ، مباني علم
مطالعه مي شود
بالاخره عالم بايد بسياري از مفاهيم ، مانند جوهر و ماده و انرژي و مکان و زمان و عليت را که همه براي او اساسي است به کار برد، ليکن خود وي درباره اعتبار اين مفاهيم کاوش نمي کند و نمي پرسد که آيا آنها خواص ذاتي و اصلي اشيا است ، يا فقط ابزارهاي مفيدي که انسان ساخته است . اين قسم تجزيه و تحليل انتقادي به فيلسوف واگذار شده است . مثلا وي مي پرسد که آيا امکان و زمان صفات خارجي واقعيت اند، يا فقط از اوصاف ذهن انساني ; يعني در واقع طرق آساني که بدان وسيله ذهن بتواند تجربه خود را ادراک کند و بدان سازمان دهد. همچنين ، آيا ماده چيزيست که مستقل از ادراک وجود دارد؟ آيا چيزيست بيروني يا شرط طريقه تفکر ماست ؟ رابطه مرموز ميان علت و معلول چيست ؟
سخن کوتاه ، فلسفه مي کوشد تا پايه و اساس روش علمي را به دست آورد، حدود معرفت انساني را کشف کند، و بين امر واقع ، و خيال واهي ، حقيقت و اعتقاد، يقين و احتمال را تشخيص و تمييز دهد. فيلسوف مي کوشد که چيزي را مسلم نگيرد، بلکه خوب وارسي و آزمايش مي کند تا به حقيقت نهايي برسد. در تمام اين طرق فلسفه از علم متمايز است .
از آنچه نوشته شد آشکار است که قلمرو فلسفه را تجربه انساني محدود کرده است . بنابراين فلسفه نمي تواند مجموعه کامل معرفت باشد. فلسفه در توسعه مداوم و پيشرفت مستمر است ، زيرا هر افزايش معرفت علمي و هر اکتشاف نسل به فيلسوف ، ماده اي تازه براي تحليل و تفکر و انتقاد ارائه مي دهد.
گاهي اوقات فلسفه مورد عيب جويي قرار گرفته است که ، پس از قرن ها قيل و قال ، نتوانسته است مجموعه اي از تعليمات و دستگاهي از آرا يا فهرستي از حقايق ارائه دهد که جملگي درباره آنها موافق باشند. اما اين طرز تفکر درست و برحق نيست ، زيرا مبتني است بر نظري خطا درباره کار فلسفه . کار فلسفه عبارتست از تاسيس معرفتي که با مداقه کامل و انتقاد صحيح حاصل شده باشد و گرد آوردن رشته هاي اکتشاف علمي ، و کوشش براي يافتن طرحي که در آن ارتباط منطقي موجود باشد. فلسفه نبايد در مکان و زماني خاص ، به ارائه تفسير نهايي حيات و تجربه ، که براي همه زمان ها معتبر باشد، بپردازد.
تقسيمات فلسفه
بعضي از شعبه هاي اصلي فلسفه را اکنون مي توان به نحو نسبتا وافي تر شرح داد. از آنجا که معرفت ، متعلق آن هر چه باشد، به وسيله تفکر و استدلال است که حاصل مي شود، يکي از اغراض فلسفه کشف حقيقت و ماهيت قوانين فکر است . (البته فلسفه از آغاز اين را مسلم فرض نمي کند که طريقه ديگري براي معرفت جزو تعقل و استدلال نيست ، بلکه دعاوي مثلا شهود، يا هر استعداد ديگري را که به نظر مي رسد از تعقل و استدلال عقلي متفاوت است مورد ملاحظه قرار مي دهد.) فکر کردن و درست استدلال نمودن به نظر مي رسد از نخستين حقوق فطري و طبيعي انسان است ; همان گونه عادي و طبيعي که راه رفتن و سخن گفتن . ليکن تجربه به زودي نشان مي دهد که در راه استدلال دام هايي نهفته است ; و آگاهي از اين موانع ، و شناختن اينکه چگونه استدلال را بياموزيم ، و روشن بودن درباره قواعد يا مقياس هاي تفکر صحيح ، آشکار است که هم براي علم و هم براي فلسفه مقدمه تمهيدي است . علمي که با چنين مسائلي سروکار دارد منطق است .
منطق
تا قرن چهارم پيش از ميلاد مسيح منطق به ظهور نرسيده بود، تا اينکه ارسطو از مسائل و اعمال و احکام منطقي تجزيه و تحليلي منظم کرد، و نظام منطقي و اصطلاح شناسي او را تا مدتي دراز فضلاي قرون وسطي اقتباس کردند. وي حقيقت و ماهيت قياس را، که ما نمونه استدلال صحيح تلقي مي کنيم ، بيان کرد. قياس شامل سه قضيه است : دو قضيه اول که مقدمات ناميده مي شود امر واقع را اظهار مي دارد و قضيه آخر نتيجه است . ارسطو نشان مي دهد که چه ترکيبي از مقدمات نتيجه خاصي را حاصل مي کند. وي نيز به نيازي که براي بيان قضاياي غيرمبهم هست اصرار مي ورزد، و اين امور را تحت عنوان تعريف و تقسيم و طبقه بندي شرح مي دهد.
منطق ارسطو به عنوان منطق صوري يا منطق استنتاجي شناخته شده است . فلاسفه جديد، از زمان بيکن (قرن هفدهم ) استقرا» را نيز، که در آن استدلال از ملاحظه چندين نمونه چيزي شروع مي شود و به اصل کلي يا قانون مي رسد، مورد مداقه قرار داده اند. چون ما مستعديم که در زندگي روزانه و عادي شتابزده نتيجه کلي بگيريم و آن را به همه موارد تعميم دهيم ، مطالعه استقرا» به ما کمک مي کند که حدس و گمان را از استنتاج صحيح تشخيص دهيم . استقرا»، سراسر قلمرو روش علمي را شامل مي شود، و ماهيت مشاهده و آزمايش را مطالعه مي کند، و دلايل و شواهد را مورد وارسي قرار مي دهد، و نيز روشن مي سازد که مقصود از فرضيه علمي و تمثيل (استدلال از راه شباهت ) و قوانين احتمال چيست .
منطق و فلسفه در تحليل اصول موضوعه اي مانند هم صورتي طبيعت و عليت ، که نيروي حياتي روش علمي است ، با يکديگر رابطه نزديک دارند. همچنين ، منطق با مساله رابطه فکر با زبان مربوط است . آيا ما مي توانيم بدون دلالات لفظي (کلمات ) فکر کنيم ؟ الفاظ چه هستند، و چگونه ما مطمئن شويم که همه کساني که آنها را به کار مي برند قصد واحد دارند؟ اگر قصد واحد ندارند، ميان مردمان چگونه ارتباط موثر و درست حاصل مي شود؟ همچنين ، آيا ما مي توانيم گاهي بدون توجه و التفات به جاي آنکه درباره اشياي واقعي حکم کنيم درباره الفاظ اظهارنظر نماييم ؟ چرا الفاظ مبهم اند، وجهات ابهام را چگونه مي توان کشف کرد؟
مسائل مهم و دلکشي در مطالعه زبان در رابطه اي که با فکر دارد مندرج است ، و حوزه اي از فلسفه جديد به نام مذهب تحصلي منطقي تا اندازه قابل توجهي اين مسائل را مورد بحث قرار مي دهد.
اخلاق و فلسفه اخلاق
مطالعه رفتار انساني ، از اين جهت که به عنوان خوب يا بد مورد داوري قرار گيرد، و نقد و تحليل ارزش هاي متعالي اخلاقي و کوشش براي فهميدن اينکه چه آرمان ها و ايده آل هايي براي حيات انساني به طور کلي اهميت دارد، اخلاق يا فلسفه اخلاق ناميده مي شود.
در آداب و رسوم و قوانين و منهيات و قراردادها و مواضعاتي که حاکم بر حيات آدميان هم در جامعه هاي ابتدايي و هم در جامعه هاي متمدن است تفاوت و اختلاف حيرت آوري وجود دارد. نخستين وظيفه فلسفه اخلاق تجديدنظر درباره اين دسته از حقايق و مقايسه عادات انساني با يکديگر و طبقه بندي و وارسي دقيق و مربوط ساختن آنهاست (تا جايي که ممکن است ) به جامعه و دين و سياست و حتي شرايط اقتصاديي که بر آنها مستولي است ، و بالاخره پرسش از اينکه آيا در اين قلمرو قوانيني عام و شامل نيز وجود دارد يا نه ؟ آيا اصول اخلاقيي وجود دارد که تحت تمام شرايط معتبر باشد، يا قواعد و مقررات اخلاقي نسبت به نيازها و غايات و اغراض خاص گونه گون است .
همچنين ، منشا عقايد و افکار و احکام مردم درباره آنچه صواب يا خطا، خوب يا بد، است چيست ؟ آيا اين عقايد شهودي است ، که از يک حس يا وجدان اخلاقي ناشي شده است ، که درباره آن ، چيز ديگري نمي توان گفت ؟ يا محصول خرد است ؟ يا موضوع اقتضا و مصلحت در کار است ؟ يا فقط توسط هيات حاکمه سياسي بر مردم تحميل مي شود؟ آيا خانواده يا شيرخوارگاه مبدا واقعي عقايد است ؟
بالاترين خير يا خرسندي انسان در چيست ؟ در لذت است يا در سعادت ؟ و اگر در سعادت است سعادت را چگونه بايد تعريف کرد؟ آيا سعادت در کمال سجايا و خصال و استعدادهاي انساني است ؟ يا در تکليف و وظيفه ؟
آيا انسان براي تشکيل و تعيين حيات خاص خود آزاد است ، يا زندگي او را ارث و محيط معين کرده است؟ منشا تقدم و ترقي اخلاقي چيست ؟ اينها و بسياري ديگر از مسائل به اين رشته از فلسفه مربوط است .
شناخت زيبايي
زيبايي شناسي به منطق و اخلاق پيوسته و وابسته است ، زيرا هر سه مقياس ها يا نمونه هاي اعلي (ارزش متعالي ) را مورد تحقيق قرار مي دهند. منطق در جست وجوي مقياس هاي استدلال صحيح است ، و اخلاق در جستجوي مقياس هاي رفتار، و زيبايي شناسي مي کوشد تا مقياس هاي زيبايي و ارزش هنري را کشف کند.
همچنين در اين زمينه اختلاف و گوناگوني بي شمار عقايد مردمان آشکار مي گردد، و فورا اين سوال مطرح مي شود: آيا شناخت زيبايي تابع قوانين و اصولي است ؟ اگر چنين است ، آن اصول و قوانين بر چه واقعياتي استوار است ؟ آيا بايد چيزي را زيبا بشناسيم براي اينکه به ما لذت مي بخشد، يا چون زيباست به ما لذت مي بخشد؟ آيا زيبايي در چشمان بيننده قرار دارد؟ آيا مفهوم زيبايي مکتفي به ذات و يگانه است ، يا مي تواند برحسب ساير مفاهيم ، مانند مفيد بودن ، کفايت در انجام وظيفه يا هماهنگي بين طرح و اجرا، مورد تجزيه و تحليل قرار گيرد؟ آيا پاره اي قواعد رياضي ، راجع به قرينه سازي و مراعات نظير، تناسب يا نظم ، وجود دارد که تاثير يک شي» زيبا را در ذهن تبيين کند؟
همچنين ، آيا درمورد زيبايي در هنر و زيبايي در طبيعت اصول واحد معتبر است ؟ آيا در خود هر هنر اصول واحد هست ؟ آيا ما يک اثر ادبي را از لحاظ زيبايي شناسي بزرگ مي شناسيم به همان دليل که يک نقاشي يا مجسمه سازي يا معماري يا موسيقي را به عنوان بزرگ مي ستاييم ؟
بعضي ممکن است چنين تصور کنند که کوشش براي فهميدن ماهيت ادراک زيبايي غيرلازم يا حتي ابلهانه است . چرا نه فقط التذاذ (بدون تجزيه و تحليل و تفکر و انتقاد)؟ ليکن فلسفه به انگيزه ريشه دار در انسان براي فهميدن تمام آنچه مي توان فهميد پاسخ مي دهد، و جواب آنچه را که درباره آن کنجکاو است مي يابد. به شگفت آمدن و مورد مداقه قرار دادن و سنجيدن و انديشيدن ، اينها علايم يک موجود عاقل است . جايي که اصلا امکان تفکر درباره موضوعي هست ، براي ذهن کنجاو سائقي وجود دارد که او را عميقا و با صبر و پايداري ، تا آنجا که ميسر و ممکن است ، به تفکر وامي دارد. به علاوه ، فهميدن سرچشمه تمتع و التذاذ ادراک زيبايي در شخص ، به خوشي او لطمه اي وارد نمي سازد، بلکه حتي بر شدت آن نيز مي افزايد.
حتي ممکن است ماهيت و منشا زيبايي را با نگاه اجمالي به معني و مقصد نهايي حيات انساني بهتر فهميد، و به آن قسم نظر کلي و جهاني که فلسفه دائما در تکاپوي آن است نزديک تر شد. در واقع ، در تجربه زيبايي بسياري از فلاسفه يکي از پرمعني ترين کليد راهنما را در بيان ذات و صفات الهي يافته اند.
فلسفه اجتماعي
سپس ، فلسفه اي هست درباره حيات اجتماعي ، درباره نهادها و روابطي که به وسيله آن آدميان در گروه هاي سازمان يافته با يکديگر گرد مي آيند. چنين روابط و موسساتي شامل خانواده و دولت و قانون و مجازات و تعليم و تربيت و دين و شيوه اقتصادي و غيره خواهد بود. در اين قلمرو و نيز طريق فلسفي مشخص و ممتاز است . غرض آن رفتن به وراي توصيف واقعيات و تحقيق درمورد ارزش يا معناي اين موسسات است .
يکي دو نمونه نشان مي دهيم تا مقصود روشن تر گردد. فرض کنيد که ما درباره تعليم و تربيت به عنوان يک وسيله و ابزار اجتماعي فکر مي کنيم . ابتدا لازم است که واقعيت هاي مربوط ، مانند دوره هاي تحصيلي و روش هاي اداري و بازرسي و امور مالي و استخدام معلمان و تمام جنبه هاي ماشيني را که در يک دستگاه تعليم و تربيتي وجود دارد، مورد مطالعه و تحقيق قرار دهيم .
اما فلسفه علاوه بر اينها مي خواهد بداند که مقصدي که پشت تمام اين دستگاه قرار دارد چيست ؟ آن مقصد چه خدمتي به حيات فرد و حيات جامعه مي کند؟ يک نظام خاص چه مفهومي از حيات خوب و شهروند خوب و تکامل شخصيت ، يا حتي ارزش هاي وحي را تجسم مي دهد؟ آيا کل آن دستگاه يک هدف و عقيده ، يا يک آيين و آرمان دارد و اگر چنين است آيا آن آرمان و ايده آل به زحمتش مي ارزد؟
فلسفه اولي يا مابعدالطبيعه
اکنون به آنچه براي بسياري کسان ذات حقيقي فلسفه است مي رسيم ، زيرا مابعدالطبيعه (متافيزيک) با نظريات راجع به ماهيت بازپسين اشيا و با واقعيت در برابر پديدار، سروکار دارد. در واقع فلسفه و متافيزيک غالبا به طور مترادف به کار رفته است .
از آنجا که حصول يقين درمورد اين مسائل بسيار دشوار است ، کلمه متافيزيک در معرض آن است که تفکر نظري محض يا نظريه انتزاعي را به ذهن القا کند. ليکن در تاريخ فلسفه جستجو براي تحصيل يقين درباره مسائل مابعدالطبيعه منشا بسياري از مطالب جالب توجه و عميق و مهم بوده است .
فلسفه اولي يا مابعدالطبيعه شامل دو قلمرو اصلي است . يکي وجود شناسي ، که از هستي يا «وجود» بحث مي کند، و اين را مي پرسد که «واقع و نفس الامر چيست ؟» يا، چه چيز در نفس الامر وجود دارد، يعني براي وجود خود به ادراکات انساني وابسته نيست ؟ آيا ماده مايه نهايي و گوهر بازپسين هر چيزيست که از آن ترکيب يافته ؟ يا دو گوهر اصلي وجود دارد، ماده و روح ، و آيا اينها با هم امتياز ذاتي دارند؟
نظام هاي فلسفي برحسب يافتن راه حل هايي نسبت به چنين سوالاتي ، طبقه بندي شده است . قائل به اصالت صور و معاني (ايدئاليست ) ذوات واقعيات را به معاني وصور، که در علم و فکر موجود است ، برمي گرداند، و قائل به اصالت واقع (رئاليست ) با عقل مشترک موافق است و واقعيت را مستقل از علم و ادراک ملاحظه مي کند. معتقد به وحدت وجود هر چيز را به يک ماده يا جوهر برمي گرداند، و قائل به کثرت موجود به چند گوهر.
تقسيمات فرعي بي شماري نيز تحت هر يک از اين نظام ها قرار دارد. ليکن خواننده را فعلا نيازي به آشنايي با اين اصطلاحات تخصصي نيست . آنچه ارزش و اهميت دارد دليل و برهان است .
شعبه اصلي ديگر مابعدالطبيعه بحث معرفت يا شناخت شناسي است . در اين مبحث اين مسائل مورد گفت و گو است : «عقل انساني چه چيز را مي تواند به يقين بشناسد؟ چگونه عقيده از معرفت اختلاف دارد؟ در معرفت ، ادراک حسي و عقل را هر يک چه سهمي است ؟ آيا ما مي توانيم به جز تجربه و صورت هاي علمي خودمان درباره چيزهاي ديگر يقين حاصل کنيم ؟ اگر مي توانيم ، چگونه ممکن است يقين داشته باشيم که افکار و تصورات ما به طور دقيق و با وفا نمايشگر آن چيزهاست ؟»
ليکن در گفت وگو از اين مسائل کلي و انتزاعي و نظري دشوار است که بحث مسلم و ثابت و با حدود قطعي و دقيق بکنيم . چه چيز واقعي است، و چه چيز مي تواند شناخته شود، و چه چيز منشا حقيقت است ، اينها سوالاتي است که نمي توان آنها را به طور جداگانه مورد مطالعه قرار داد. در نظام هاي بزرگ مابعدالطبيعه مي يابيم که يک سوال به سوال ديگر منجر مي شود، و شاخه هاي فلسفه شاخه هاي يک درخت است .
مثلا نويسندگان اخلاق به ندرت مي توانند از اينکه مستغرق در بحث ما بعدالطبيعه شوند اجتناب کنند. «اخلاق» اسپينوزا مشتمل بر بسا آراي انتزاعي درباره جوهر و واقعيت و خدا و ديگر مفاهيم مربوط به مابعدالطبيعه است ، در حالي که تحليل کانت از تکليف و قانون اخلاقي در «انتقاد عقل عملي » با تحليل انتقادي پيشين او درباره معرفت پيوستگي و ارتباط دارد. همچنين «منطق » هگل اساس تفسير او درمورد حيات و تاريخ انساني است .
فلسفه روشي است براي تحري حقيقت ، روشي درباره تفکر انتقادي ، که نوعا با روش علم مغاير و مختلف نيست ، بلکه موضوع آن کلي تر و وسيع تر و ثابت تر است و بيشتر با حقيقت نهايي سروکار دارد. فهميدن طرح نهايي اشيا و طبيعت انسان ، و جهان و خدا از طريق تحليل و تفکر صبورانه ، و کوشش دائم و پي گير در راه پژوهشي که چنين مسائلي ايجاب مي کند، مشغله و اميد فلسفه است .
نسبت عقل و ايمان
ممکن است حکماي عبري کمي بددل و بي جرئت به نظر رسند. آنان به قدرت عقل براي پاسخ گفتن به پرسش هاي انسان درباره زندگاني و سرنوشت انساني اعتماد کامل ندارند و سرانجام به ايمان ديني بازمي گردند. اما فلاسفه يونان ، کوششي تمام تر براي حل اين مسئله از طريق تجزيه و تحليل عميق عقلاني مي کنند. اگر تمدن غربي ميراث روحاني خود را به انجيل مديون است، تمايل دنيوي و علمي خود را رهين يونانيان است .
درست است که گاهي در فلسفه يونانيان پيوستگي قابل توجهي به دين و مخصوصا عقيده مسيحي ديده مي شود (چنان که درمورد فلسفه افلاطون روشن است ). اما گاهي عقل به يک فلسفه تماما مادي و غيرديني اشاره مي کند (چنان که نزد اپيکوريان مشاهده مي کنيم ). «بخور، بياشام ، و بياميز، زيرا فردا خواهيم مرد». فکر رواقي نکته اي جدي تر به خاطر مي آورد، معهذا در آن غالبا يک خودداري منفي به چشم مي خورد. بدينسان مارکوس اورليوس ، امپراتور و فيلسوف رومي ، چنين مي نويسد: «علايق حيات را قطع کن و بدان که آنها بي دوام و بي ارزش است ; ديروز جنيني بودي ، فردا لاشه اي يا مشتي خاک ». شهرت نيز توهمي بيش نيست ، نام و آوازه اي ميان تهي و بي حقيقت است .