مقالات
|
به گمان عده بسياري اگر اين دو فيلسوف تنها به بيان ديدگاههاي فلسفي خويش ميپرداختند شايد بر اعتبارشان افزوده ميشد و عدهاي ديگر نيز بر اين عقيدهاند كه فيلسوف در قبال رويدادهاي پيرامونش موظف به موضعگيري است. در بررسي عملكرد اين دو فيلسوف ارزشمند تاريخ فلسفه غرب بايد به اين نكته توجه داشتهباشيم كه شخصيت فلسفي و شخصيت سياسي آنان را از يكديگر جدا سازيم و خدمات فلسفي آنان را به دليل خطاهاي سياسيشان ناديده نپنداريم. در ادامه سعي شده است تا در حد امكان با ديدي بيطرفانه به نقش و موضعگيريهاي سياسي اين دو فيلسوف اگزيستانسياليست پرداخته شود. ژان پل سارتر روحيه انقلابي و طغيانگر در فلسفه سارتر جاري است و اساس همين فلسفه اوست كه او را واميداشت تا در برابر نابرابري اعتراض كند. سارتر باورمند بود كه انسان ميتواند با شورش عليه جامعه و خداي حاكم برآن به آزادي كامل دست يابد. او اولين نمايشنامه خود را در زمان اشغال فرانسه توسط نازيها نوشت. با اين عمل او تصميم داشت كه اعلام كند جزو تسليمشدگان نيست بلكه انسان به سبب آزاد بودنش مسوول اعمال خويش است و در برابر نظام جبار حاكم راه انتخاب دارد كه از آن پيروي يا عليه آن قيام كند. او در دهه پنجاه و شصت ميلادي نيز همچنان به پيكار خود ادامه داد و در هر كجا جنگي بود به دفاع از طرف ضعيف كه حقوقش پايمال شده بود ميپرداخت. او در راه مبارزه <خشونت> را مشروع ميدانست. همين باور او سبب شد تا وي به دفاع از مبارزه مسلحانه استقلالخواهانه مردم الجزاير در برابر نيروهاي اشغالگر فرانسوي خود بپردازد. او در اين راه خطرات بسياري را متحمل شد. زماني كه قرار شد فرانسه با استقلال الجزاير موافقت به عمل آورد گروهي از نظاميان افراطي فرانسوي معترض دستهاي به نام <تشكيلات ارتش سري> را تشكيل دادند و تصميم گرفتند فرانسوياني را كه با الجزايريها همكاري كردهاند مجازات كنند. از آنجايي كه سارتر صريحا از جنبش الجزاير دفاع كرده بود و همچنين همكاري تنگاتنگي با <فرانتس فانون> داشت اين گروه در منزل او بمبي را منفجر كردند. اما بخت با سارتر يار بود و او در هنگام انفجار بمب در منزلش حضور نداشت. موضعگيري سارتر در قبال جنگ ويتنام نيز در جاي خود ستودني است. اما نكته جالب اينجا است كه سارتر هيچگاه متوجه نظام سركوبگر شوروي نشد. زماني كه شوروي در حال سركوب يكي از شورشهاي جاري در اروپاي شرقي بود سارتر در ملاقات با خروشچف از اعمال خشونتآميز شوروي گله كرد. خروشچف در پاسخ به او گفت: اين شورش كار آمريكاييهاست و ما بايد توطئههاي امپرياليسم آمريكا را سركوب كنيم. سارتر پس از شنيدن اين پاسخ خيالش راحت شد و خودش اين پاسخ خروشچف را <التيامي بر اين زخم> خود دانسته است! سارتر متوجه نبوده است كه شوروي نيز همچون آمريكا خود سياستهاي امپرياليستي را دنبال ميكرد و اقمار مختلف اروپاي شرقي را تحت تسلط خود درآورده بود. دشمني سارتر با آمريكا و سياستهايش سبب كوربيني سياسي او در قبال شوروي شده بود. پس از سقوط فاشيسم در آلمان، در بحبوحه دستگيريهاي عوامل همكار با نازيها و تشكيل دادگاه عليه آنان سارتر مصرانه درخواست كرد كه هايدگر را به جرم همكاري با حزب ناسيونال سوسياليست آلمان محاكمه كنند و بدين وسيله از طريق افكار عمومي و با زيركي بسيار در صدد آن بود تا بر شهرت خويش بيفزايد. يقينا به همان اندازه كه طرفداري هايدگر از نازيسم و جنايات آن به دليل مخالفتش با سرمايهداري آمريكا و كمونيسم شوروي قابل توجيه نيست و حمايت سارتر نيز از رژيم كمونيستي شوروي و ناديده انگاشتن جنايات آن رژيم به سبب مخالفت او با فاشيسم هيتلري و امپرياليسم آمريكا غيرقابل پذيرش است. مارتين هايدگر مخالفان هايدگر قصد دارند يكسره او را محكوم سازند و به سبب رابطه نزديك او با نازيها خدمات اين فيلسوف بزرگ معاصر را به حساب نياورند و طرفداران او نيز با چاپ كتابهايي كه بخشهاي مربوط به نامههاي هايدگر به سران نازي يا شخص هيتلر از آن حذف شده است، با اين بهانه كه نازيها در موارد گوناگون از نام او سوءاستفاده كردهاند، سعي در خط زدن عملكرد سياسي او و صرفا بررسي آثار و انديشه وي از بعد فلسفي را دارند. در صورتي كه هر دو راه اشتباه است. براي بررسي آرا و عقايد نه تنها يك فيلسوف بلكه هر انساني بايد زندگي وي را از تمامي جنبهها مورد مطالعه قرار داد تا با ديدي كاملا باز به نتيجهگيري مناسب دست يافت. هايدگر در جواني سنتگرايي جزمگرا و عميقا مذهبي بوده است. الهيات خوانده است و علاقه وافري به فلسفه قرون وسطا داشته است. در اين زمان دغدغه او جلوگيري از نفوذ گرايشهاي مدرن به كليسا بوده است. او به كليسا توصيه ميكند كه براي وفاداري به حقيقت جاودان خود در برابر تاثيرهاي مدرنيسم ايستادگي كند. او زندگي در <سادگي و سلامت معنوي> و به دور از فرهنگ ظاهري كلانشهرها را زندگي راستين ميداند وفاداري به <آب و خاك> را ضروري ميداند، با وجود اينكه تغييرات فكري بسياري درگذر زمان در انديشه وي حاصل ميشود اما جزمگرايي و دفاع او لزوم وفاداري به <سنتها> و آب و خاك در آراي او باقي ميماند و جزو اساس فلسفه وي ميشود. از اين رو است كه آدورنو فلسفه هايدگر را تا مغز استخوان فاشيستي ميخواند. (در اين باب نظرات مخالفان و موافقان گوناگون و گسترده است.) اما در اين ميان ميتوان به ارتباط بنيادگرايي مسيحي در انديشه دوران جواناش و دفاع وي از فاشيسم در دوران ميانسالي و كهنسالي وي پي برد. بدبيني سياسي وي به عقايد كمونيسم و آمريكانيسم و بيزارياش از شهرهاي بزرگ و فرهنگ مردن كلانشهري كه آن را زاده تكنيك مدرن ميدانسته است يكي از دلايل گرايش او به نازيسم بود. پس از به قدرت رسيدن نازيها و انقلاب اول آنها (سركوب احزاب ماركسيست) او به نازيها توصيه ميكند كه با انقلابي دوم علاوه بر مقابله با معنويتستيزي جهان كمونيستي با <روح ميرنده مسيحيت> يعني كليسا نيز برخورد كنند. اين توصيه او نيز همانند بسياري از موضعگيريهاي وي ريشه در <تاريخانديشي> و فلسفه مبتني بر تاريخ وي دارد. هايدگر خواهان بازگشت به ريشه يوناني غرب بود و در اين راه معتقد بوده بايد مانع رم برداشته شود. از سوي ديگر كليسا بازمانده رم بوده كه بايد براي تحقق پيشرفت از ميان برداشته ميشد. در قطببندي جهاني هايدگر كه براساس تاريخ غرب استوار است اسلاوها كه سركرده آنها روسها هستند با وجود سنتگراييشان مركز كمونيسم شدهاند. انگليس و آمريكا مظهر تباهي مدرن هستند. ديگر كشورها و فرهنگها در حاشيهاند و به حساب نميآيند. در اين نتيجهگيري تنها آلمان مسوول نجات جهان است! آلمان اتوييايي هايدگر شهرهاي كوچك آلمان و نه شهرهاي بزرگ صنعتي است. شهرهاي كوچكي كه مردماني ساده، پركار و سنتي دارد و حافظ سنت ابا و اجدادي خود هستند و به رهبر قبيله (پيشوا يا شخص هيتلر) و استاد (به صورت سمبليك شخص هايدگر در دانشگاه) احترام ميگذارند. تنها همين قطببندي كودكانه و نابخردانه نشان از آن دارد كه هايدگر از لحاظ بينش سياسي بسيار ناآگاه بوده است. او در نامهاي به برادرش فريتس تاكيد ميكند كه: فريتس عزيزم تو نبايد كل جنبش نازيسم را از پايين در نظر بگيري بلكه بايد چشمت به پيشوا باشد و هدفهاي بزرگ او را در نظربگيري. در نهايت نيز به او توصيه ميكند بهخاطر سرنوشت ملت آلمان خود را از درون براي پيوستن به حزب همانند خود آماده سازد. خطاي هايدگر آن بود كه گمان ميكرد جنبش فاشيستي ظرفيت اصلاحات دارد و ميتوان با نخبگان آن را به هدف مطلوب رساند. در اين ميان او بر نخبگان تاكيد دارد زيرا از عوام گريزان است. (سكوت او در مورد هولوكاست نيز همينگونه بوده است. او نيز چون نيچه انسانها را به دو دسته نخبه و عوام تقسيم كرده بود. از اين منظر نخبگان ارزش زيستن دارند و عوامگلهوار به زندگي ادامه ميدهند.) هايدگر و خانوادهاش درك نميكردند كه نازيسم از بنياد ساختاري ضدانساني است و اشكال را از پايينيها ميدانستند و معتقد بودند كه بالاييها خوبند و با اين توجيه خود را فريب ميدادند. هايدگر معتقد بود براي ساختن جهاني نوين بايد جهان امروزين تخريب شود. آيا ايجاد فضاي وحشت و ترس از سوي فاشيسم و كشتار يهوديان عملي شدن بخشي از فلسفه او نبوده است؟ و آيا دليل سكوت او از روي رضايت نبوده است؟ آيا به راه انداختن جنگ توسط هيتلر و نابودي نيمي از كرهزمين در راستاي سياستهاي فلسفي او نبوده است؟ در مصاحبهاي كه نشريه اشپيگل با وي انجام داده بود و پنج سال پس از مرگش بنا به خواسته خود منتشر شد، هايدگر شركت در مراسم كتابسوزان و نصب پلاكاردهاي ضديهود را رد ميكند. وي در سخنراني معروف خود هيتلر را <به تنهايي امروز و فرداي آلمان> مينامد. به راستي آيا هايدگر ماهيت ضدبشري را در كودتاي هيتلر و هوادارانش موسوم به <آبجوفروشان> درك نكرده بود كه به جمع هواداران و پيروان هيتلر پيوست. شگفتي بيشتر آن است كه وي پس از گذشت زمان و مشاهده كشتار يهوديان باز هم سكوت ميكند و به همكاري خود با حكومت ادامه ميدهد. پيوستن وي به حزب نازي طبق گفته خودش براساس تطابق محور فلسفي حزب با اصول كتاب <وجود و زمان> او بوده است. هايدگر پس از تصدي رياست دانشگاه قانون پاكسازي حزب نازي را در دانشگاه عملي ساخت و دانشجويان يهودي و ماركسيست و هركه را كه خصوصيات او با مفاهيم غيرآريايي منطبق بود را از كمك هزينه و بورسيه محروم ساخت. رضايت او از اخراج استادان و دانشجويان ليبرال و ماركسيست جزو اعمال مذمومي است كه از يك فيلسوف بعيد به نظر ميرسد. هايدگر در همان مصاحبه ميگويد كه مدح او از هيتلر سازشي تحميلي بوده اما به گفته <ياسپرس> چه دليلي داشته است كه وي در جمع خصوصي هم از هيتلر و دستهاي جذابش ستايش به عمل آورد؟! هايدگر از رياست دانشگاه استعفا ميدهد اما همكارياش را با سيستم ادامه ميدهد. از ديد ديگر سكوت وي در قبال جنايات هيتلر را ميتوان با فلسفه وي تبيين كرد. سارتر معتقد به اختيار و آزادي كامل انسان بود. انسان را تعيين كننده همهچيز ميدانست. اما تفكر هايدگر وابسته به تاريخ و تقدير است و هايدگر به قيودي باورمند است كه مسووليت و اراده ما را در برميگيرد. سكوت وي در قبال هولوكاست را نيز ميتوان دليلي بر اين مدعاي وي دانست. شايد به گمان وي وقوع نسلكشي نيز تقديري تاريخي و خارج از حوزه اراده و اختيار انسان بوده است. هايدگر در سال 1953 متني را منتشر ساخت كه در آن به طور خلاصه ميان نازيسم عوامانه و حقيقت ذاتي و نجاتبخش نازيسم تفاوت قائل شده بود. اين امر نشان ميدهد كه وي تا پايان عمرش به نازيسم وفادار مانده بود. او پس از شكست نازيها از دانشگاه فرايبورگ اخراج شد و خود اين اخراج را نتيجه تكنيكزدگي كمونيستي اروپايي و تكنيكسالاري آمريكايي- انگليسي دانست و آن را سبب محروميت جوانان از انديشه راهگشاي آلمان و جهان غرب ميدانست. دانشگاه فرايبورگ از او دفاع كرد و در سال 1951 وي به عنوان مستعفي از خدمت افتخاري به دانشگاه دعوت شد و اجازه كار يافت. آيا هايدگر سكوت خود در برابر جنايات نازيسم را منطقي ميدانست يا اينكه پرداختن به اين مسائل را دور از شان فلسفي خويش ميپنداشت. آيا يك فيلسوف تنها بايستي چون او در مفاهيم فلسفي غوطه بخورد يا همانند سارتر بايد در مورد رويدادهاي پيرامون خود نيز اظهارنظر نمايد. |