پايان افسانه هايدگر: پیشنهاد شهروند امروز "هستی و زمان"

متين غفاريان
 

مباحثه هايدگري‌ها و پوپري‌ها در ايران، يکي از مهم‌ترين مباحثه‌هاي فکري بود که تمام دهه 70 را زير سايه خود داشت. تقريباً تمامي آثار پوپر به فارسي ترجمه شده است که در رأس آنان مهم‌ترين اثر او در فلسفه سياسي يعني "جامعه باز و دشمنانش" را عزت الله فولادوند به فارسي برگرداند. پوپر ساده‌نويس بود و روان نوشتن را مي‌ستود. نقد او بر اصحاب فرانکفورت بر اين ادعا متکي بود که آنان سخت مي‌نويسند و آن را فضيلت مي‌دانند. پيروان ايراني او هم با اقتدا به اين نقد، مريدان هايدگر را مي‌نواختند که اگر دعوي اقتدا به او را دارند چرا متني از او را ترجمه نمي‌کنند. هايدگري‌ها البته دفاعي نداشتند نگر آنکه بر ژرفا و پيچيدگي انديشه فيلسوف آلماني تأکيد کنند. و آثار او را ترجمه‌ناپذير خوانند. اگرچه پوپري‌ها در نهايت هژموني فرهنگي را از آن خود کردند و رقيبان هايدگري را از صحنه به حاشيه راندند اما اين دعوي از هايدگري‌ها در اذهان ماند که هايدگر ترجمه‌ناپذير است.
در تاريخ تجرمه آثار هايدگر اما نام‌هاي ديگري هم ميان مي‌آيد که جالب است. اولين بار آرامش دوستدار گفتگوي مهم هايدگر با اشپيگل را ترجمه کرد. اما فضل ترجمه آثاري دست اول از خود هايدگر با اصحاب ارغنون است. در شماره اول ارغنون، شاپور اعتماد مقاله "پرسش از تکنولوژي" را ترجمه کرد و در شماره 12 و 13 همان مجله يوسف اباذري مقاله "عصر تصوير جهان" را به فارسي برگرداند ــ در واقع بخش اعظم آن شماره ارغنون به معرفي نقد و فلسفه هايدگر اختصاص داشت. محمدرضا نيکفر هم در مقاله‌اي بسيار مفصل ــ در حدود 40 صفحه ــ در مجله نگاه نو به معرفي تأليفي هايدگر پرداخت.
اما همچنان اين سئوال باقي بود که هستي و زمان قابل ترجمه به فارسي هست يا نه. پاسخ اين پرسش را هفته پيش سياوش جمادي داد که ترجمه از اين مهم‌ترين کتاب فلسفي را روانه بازار نشر کرد. جمادي، خود در مقدمه مفصلي که بر کتاب نوشته هم نقشه فکري خوبي از تأثير هايدگر بر فلسفه بعد از خود ارائه داده و هم دشواري‌هاي ترجمه هستي و زمان را توضيح داده است. ترجمه جمادي از اين جهت قابل اعتماد است که او مويش را درهمين آسياب سپيد کرده. پيش از اين او کتاب حجيم ــ مگر جمادي کتاب غير حجيم هم دارد؟ ــ "زمينه و زمانه پديدارشناسي" را نوشته بود و در آن به تشريح فضايي که هستي و زمان از آن برآمد پرداخته بود.
همان طور که جمادي در مقدمه کتاب گفته است هستي و زمان 7 بار به ژاپني ترجمه شده است. بنابراين فعلاً ترجمه آقاي جمادي را مي‌خوانيم و منتظر ترجمه‌هاي ديگر مي‌مانيم.

هفته نامه خبري ـ تحليلي شهروند امروز، شماره 36، يکشنبه 14 بهمن 1386‏

پرسش از هستي؛ مهم‌ ترين پرسش فلسفي:گفت‌و‌گو با سياوش جمادي، مترجم«هستي و زمان»: تهران امروز

منوچهر دين پرست
 

 چند سالي است كه به همت برخي از مترجمان آثار هايدگر اين فيلسوف جنجال برانگيز و تاثيرگذار ترجمه شده و كم‌كم اين نويد را مي‌توان داد كه به متن‌هاي اصلي اين فيلسوف رجوع كرد و به جاي شرح خواندن متن اصلي را مورد مطالعه قرار دهيم.


 

سياوش جمادي را نيز مي‌توان از اين دسته از افراد به حساب آورد كه تاكنون « متافيزيك چيست» هايدگر را ترجمه و اين كتاب (هستي و زمان) نيز به همت وي ترجمه شد. اگرچه وي اثر ديگري از اين فيلسوف را در دست ترجمه دارد. به بهانه انتشار هستي و زمان كه كتاب مهمي است گفت‌وگوي مشروحي با ايشان انجام داديم كه از نظر مي‌گذرد.

هايدگر به چه دليل به نگارش كتاب هستي و زمان روي آورد و اين كتاب در چه مقطعي از فكر او رخ داد و خود اين كتاب چه تاثير در انديشه او گذاشت؟
بين سال‌هاي 1916 هايدگر هيچ چيزي منتشر نمي‌كند ولي در اين سال‌ها ابتدا در دانشگاه فرايبورگ به عنوان يك Privatdozent كه مي‌شود آن را معادل دانشيار غير رسمي گرفت و نيز دستيار هوسرل و سپس به عنوان دانشيار و سخنران افتخاري در دانشگاه ماربورگ كار مي‌كند. فكر كنم در سال 1925 نيكولاي هارتمان كرسي استادي فلسفه در دانشگاه ماربورگ را ترك مي‌كند، در اين زمان فضاي غالب در اين دانشگاه فضاي نوكانتي است و در ضمن هيات علمي اين دانشگاه در اين زمان چندان روي خوشي به كاتوليك‌ها نشان نمي‌دهد. هوسرل سفارش هايدگر را مي‌كند با اين مضمون كه هايدگر در نسل جديد تنها شخصيت فلسفي است كه تفكر اصيل، خلاق و نبوغ‌آميز دارد. هوسرل مي‌نويسد كه هايدگر مستعدترين شاگرد او بوده، در آينده بدون شك فيلسوف بزرگي خواهد شد و اگر چيزي ننوشته براي آن است كه سال‌هاست يادداشت مي‌نويسد و فكر مي‌كند و مي‌خواهد طرحش پخته و كامل شود. هوسرل نويد مي‌دهد كه اثر بزرگي در راه است كه وقتي منتشر شد حرف او را تصديق خواهند كرد. اشاره هوسرل به طرح هستي و زمان است. اما در آلمان معمولا تصدي كرسي استادي مشروط به انتشار اثري قابل قبول است. اين است كه به رغم توصيه هوسرل با استادي هايدگر موافقت نمي‌شود. هايدگر هم دست به كار مي‌شود تا هر چه زودتر كارش را تمام كند. او قبلا به كمك همسرش الفريده پتري در جنگل سياه كلبه چوبي ساده‌اي ساخته و اينك در اين كلبه خلوت مي‌كند و يكسره وقتش صرف نوشتن مي‌شود كه بعدا آن را به بمب فلسفه در قرن بيستم تشبيه مي‌كنند. اين كتاب در ضمن باعث مي‌شود كه كرسي هارتمان را دو دستي تقديمش كنند. اين از حيث زمينه صوري نوشتن اثر؛ اما اينكه چرا هايدگر به مضمون هستي و زمان روي آورد، بر مي‌گردد به زمان‌هاي خيلي قبل‌تر. دو تن از استادان او در اين زمينه تاثير داشتند، يكي كنراد گروبر كه كاتوليك است و ديگري كارل برايگ كه هر دو در زمينه فلسفه‌هاي اسكولاستيك و هستي‌شناسي تحقيق مي‌كردند. مساله هستي‌شناسي از آن زمان براي هايدگر مقدم‌ترين مساله فلسفه بود. يكي از اساتيد هايدگر در آن زمان كتابي به نام «معاني متكثر موجود نزد ارسطو» در اختيار هايدگر مي‌گذارد و بايد توجه كرد كه معاني متكثر موجود، نه هستي. اين كتاب اثر فرانتس برنتانو بوده است. برنتانو مفسر ارسطو، مكتبي داشته كه از بطن آن بسياري از بانيان حوزه‌هاي مختلف علوم انساني باليدن گرفتند، مثل روانشناسي گشتالت، تئوري ابژه‌هاي الكسيوس ماينونگ، حوزه‌هاي مختلفي در منطق، علوم مختلف ذهني، روانشناسي توصيفي، انطباق گرامر صوري و منطق صوري، پديدارشناسي هوسرل. البته متاسفانه اين شخصيت در تاريخ فلسفه گمنام است. جالب آنكه در مورد زيگموند فرويد نيز نقل مي‌كنند كه دو سال در مكتب او حضور يافته است. هوسرل شاگرد برنتانو بوده است. برنتانو نقطه تقاطعي است كه هايدگر و هوسرل را به هم مي‌پيوندد. اما بايد توجه كرد كه زمينه‌هاي مطالعاتي، گرايش‌ها و علايق، مقاصد و غايات هايدگر و هوسرل با هم تفاوت داشته است. هايدگر از آغاز شيفتگي عجيبي نسبت به مساله هستي داشته است و جست‌وجو مي‌كرده كه فعل هست، در گزاره‌هاي مختلف، به چه معناست. مثلا در سيب قرمز هست، سيب و قرمز موجودند، اما هست كجاست؟ همين مساله، پرسش بنيادين هايدگر است كه نزديك به هزاران صفحه تا پايان عمرش در مورد آن نوشت.
يعني دقيقا در يك زماني شروع به نگارش هستي و زمان كرد كه دغدغه‌اش مساله هستي بود؟
دغدغه اول و آخر زندگي هايدگر اين است كه هستي چيست. اين يك حس شديد و يك انگيزه شديد، انگيزه اول و آخر هايدگر است. تفكر بزرگ به اعتقاد هايدگر تفكري است كه روي يك چيز متمركز مي‌شود و آن يك چيزي كه تفكر هايدگر به آن متمركز است، هستي است. اما براي هوسرل در بدو امر، هستي مطرح نيست. اگر تصور كنيم كه هايدگر از زمينه و زادگاهي به نام كانت بيرون مي‌آيد، هوسرل از بستر دكارت بر مي‌خيزد و مساله‌اش مساله آگاهي است. شاگرد مستقيم و رسمي فرانتس برنتانو است، در حالي كه هايدگر به واسطه كارل برايگ با برنتانو آشنا مي‌شود و كتاب «معاني متكثر موجود نزد ارسطو» را از او مي‌گيرد.
چرا هايدگر وقتي آن كتاب را ديد، باز هم به سمت الهيات رفت و به سراغ فلسفه نرفت؟
در زماني كه الهيات مي‌خوانده، با مسائل هستي‌شناسي روبه‌رو مي‌شود.
اما مگر آن كتاب را استادش در دوران دبيرستان به او نمي‌دهد؟
خير، در زمان دبيرستان مثلا يك طلبه الهيات بوده است. در همان زمان هم زندگي‌نويسان نوشته‌اند كه هايدگر در ايام تحصيلات ديني در مدارس كنرادي هاوس و برتولد گاهي سر كلاس غيبش مي‌زده و وقتي جست‌وجو مي‌كنند او را در حال خواند ن آثار فلسفي به ويژه نقد عقل محض كانت مي‌بينند.
يعني هايدگر الهيات را رها مي‌كند؟
بله، اما گسست او تدريجي است. گسست او زماني به وجود مي‌آيد كه وارد دانشگاه فرايبورگ مي‌شود و با هوسرل آشنا مي‌شود و محيط دانشگاه همچنان كه نقل كرده‌اند، محيطي است كه به كاتوليك‌ها و جزمي مسلك‌ها راه نمي‌دادند و تا هوسرل مطمئن نمي‌شود كه هايدگر از جزميت‌هاي سابق خود بر نداشته، به او جواز تدريس نداده است.
يعني مي‌شود كه نتيجه بگيريم كه هايدگر از طريق فلسفه به هستي مي‌رسد نه الهيات؟ يعني هايدگر از طريق فلسفه به دغدغه‌اش پاسخ مي‌دهد.
تا فلسفه را به چه معنايي بگيريم. متافيزيك نه، ولي فلسفه. هايدگر از همان زمان انتشار هستي و زمان، در منظومه فكري‌اش به اين نتيجه مي‌رسد كه متافيزيك همواره هستنده را با هستي مشتبه كرده است و همواره پرسش از هستي كرده، اما در پاسخ چيزي به نام اراده، حيات، خدا و يا چيزي كه در هر صورت يك موجود است را در پاسخ گفته است. متافيزيك از سقراط به بعد هستي را فراموش كرده است. در واقع هستي و زمان جست و جوي راهي است فراتر از متافيزيك. در واقع هستي و زمان راهي فراتر از متافيزيك است. متافيزيك بالذات نمي‌تواند به پرسش هستي پاسخ دهد، از اين رو يكي از مباحث هستي و زمان، ويران‌سازي فرادهش متافيزيك است.
البته نقد هايدگر به متافيزيك در دوران پس از هستي و زمان وضوح مي‌يابد، بهتر است بپردازيم به قبل از كتاب هستي و زمان. هايدگر در هستي و زمان چگونه اين پرسش هستي را پيش مي‌برد؟ و چه نابسندگي‌هايي هست كه باعث مي‌شود از هستي و زمان عبور كند؟
يك زماني هايدگر شديدا كاتوليك رمي، يعني معتقد به خطاناپذيري پاپ بوده است و شديدا با ادبيات زمانش يعني ناتوراليسم، سمبوليسم، سوررئاليسم مخالف بوده و آنها را جزء هواهاي نفساني مي‌دانسته است و در همين زمينه مقالات ناپخته‌اي با لحن شديدي دارد كه نوعي خردستيزي و دعوت به مسلك نفس در آنها هست. اما اگر كارنامه فكري هايدگر را از زماني فرض كنيم كه از الهيات و مدرسه ژزوئيست‌ها و كاتوليسيسم جدا مي‌شود، و با خانمي پروتستان هم ازدواج مي‌كند. او از همان آغاز به متافيزيك غرب در پاسخگويي به پرسش هستي بدبين بوده است. خودش در مقاله «طريق من در پديدارشناسي» توضيح مي‌دهد كه از همان زمان احساس مي‌كردم كه هستي كه مشترك ميان همه محمول‌هاست، در تمام متافيزيك مبهم است، زيرا شيوه اين متافيزيك چنان است كه نمي‌تواند دسترسي به هستي پيدا كند. دنبال طريقي هست كه اين طريق بتواند پاسخگوي پرسش هستي باشد. او اين طريق را نه در الهيات پيدا مي‌كند و نه در عرفان. هايدگر بارها در كتاب‌هايش اشاره مي‌كند كه وقتي من از خطاب و فراخوان و تعابير مشابه مي‌گويم، نبايد اشتباه كرد، من نمي‌خواهم زمزمه‌هاي عرفاني سر دهم. پس عرفان را كنار مي‌گذارد، متافيزيك هم قانعش نمي‌كند، لذا پديدارشناسي انگار همان چيزي است كه دنبالش بوده است و به آن روي مي‌آورد و يكي از نخبه‌ترين شاگردان هوسرل مي‌شود. او باور مي‌كند كه از طريق پديدارشناسي كه روش خاصي در فلسفه است و با روش تعليمي و مفهوم پرداز تاكنوني تفاوت دارد، مي‌شود پاسخگوي پرسش هستي بود، به شرطي كه در پديدارشناسي اصلاحاتي صورت گيرد كه آن را پديدارشناسي هرمنوتيك مي‌نامد، يعني پديدارشناسي كه پديدار از آغاز داده مشهود آگاهي نيست. بلكه پديدار پنهان و مستور است و كار پديدارشناس هم اين است كه بيرون از گود باشد و با توسل به روش‌هاي خاصي اجازه دهد كه پديدار خود را آنچنان كه هست از جانب خود نشان دهد. اين خود نشان دهندگي از جانب خود پديدار، چيزي است كه هايدگر را شديدا وسوسه مي‌كند، چون هستي يك مفهوم نيست، بنابراين تمام متافيزيكي كه بر اساس لوگوسي است كه در منطق به زبان در مي‌آيد و قاعده‌بندي مي‌شود، نمي‌تواند پاسخگوي پرسش از هستي باشد. نخستين انديشه اين نوع پديدارشناسي وقتي در ذهن هايدگر جرقه مي‌زند كه در حين كار با هوسرل متوجه مي‌شود كه رد پديدارشناسي را مي‌توان تا ارسطو و پيش از ارسطو پي گرفت. جدايي هايدگر از هوسرل از همان زمان آغاز مي‌شود.
تاثير انتشار هستي و زمان‌بر انديشه خود هايدگر چه بود؟
مسلما وقتي متفكر اثرش را مي‌نويسد و سپس خودش آن را مي‌خواند يا تاثيراتش را مي‌بيند، تحولاتي در تفكرش ايجاد مي‌شود. تاثيري كه هستي و زمان بر انديشه هايدگر گذاشت اين است كه درمي‌يابد در افق زمان تا حدي مي‌شود، فهمي از هستي پيدا كرد. آن حد، دقيقا هستي از حيث تقيدش به هستنده‌اي است كه تنها هستنده‌اي است كه فهم هستي هم اوست. در واقع هايدگر در آغاز هستي و زمان وعده مي‌دهد كه ما مي‌خواهيم به طريق انضمامي يا به ديگر سخن پديدارشناسانه به پرسش هستي پاسخ دهيم. تفكر انضمامي بايد چيزي را پيدا كند تا آن داده را پژوهش مايه خودش قرار داد. در قسمت‌هاي نخست هستي و زمان شاهد جست‌وجوي اين پژوهش مايه هستيم كه سرانجام هايدگر آن را مي‌يابد و اسمش را مي‌گذرد دازاين. اما اينكه چرا آن را پژوهش مايه خود قرار مي‌دهد، به اين دليل است كه از حيث هستومندي، حيث هستي‌شناختي و حيث هستومندي هستي‌شناختي بر ساير هستندگان تقدم دارد. سپس اين پديدارشناسي را ادامه مي‌دهد و متوسل به داده‌هاي در دسترس مي‌شود. در واقع گونه‌اي دل به راه زدن در هستي و زمان مشهود است. وقتي سخن از دل به راه زدن مي‌گويم، نظرم به اصطلاحي از خود هايدگر است. يعني تا حدودي هايدگر قطعيت كامل ندارد كه در نهايت از اين روش و از اين تحليل مكتوب به چه نتيجه‌اي برسد. تفكرش هم به زعم خودش عملي است كه وارد شدن در راهي است كه ممكن است به طريق ديگري باشد، ممكن است بين راه مقصد گم شود و يا پيشروي ممكن نباشد. اما در هستي و زمان به جاي راه از روش(method) سخن مي‌گويد. اما در پايان هستي و زمان از راه سخن مي‌گويد. مي‌گويد كه ما تا اينجا آمده‌ايم و سعي كرده‌ايم كه در افق زمان، با تحليل هستنده‌اي به نام دازاين به فهمي از هستي برسيم. اما مي‌فهمد كه از اين بيشتر نمي‌توانيم در اين راه پيش برويم. پاسخ را پيدا نكرديم، اما چنان بيهوده هم حركت نكرديم. لذا در يكي از سخنراني‌هاي خودش اشاره به تعبيري مي‌كند كه برخي به چرخش يا گشت(Kehre) ترجمه مي‌كنند. اين گشت تغيير ديدگاه نيست، بلكه تغيير جهت است. او مي‌گويد كه ما در هستي و زمان از هستنده حركت كرديم براي رسيدن به هستي، براي رسيدن به اينكه هستي در افق زمان مكشوف گردد. تا هستي خودش را به اصطلاح پديدارشناسي نشان دهد. و لاجرم به اينجا رسيديم كه ما يك هستنده‌اي را به نام دازاين با تمام مقوماتش به منصه ظهور در آورديم اما هنوز هستي به ماهو هستي از ما دور است. در مرحله بعد، درسي كه از هستي و زمان گرفته و شايد خلاف هستي و زمان باشد، آن گشتي است كه گشت هستي و زمان به زمان و هستي است. چرخش هايدگر از هستي دازاين به خود هستي همچون يك رويداد فعلي و از هستي و زمان به زمان و هستي بيان مجمل و قطعا نابسنده تفكر متاخر هايدگر است.
آيا هايدگر در زمان حياتش كتاب را تجديد چاپ كرد و تغييراتي در آن داد؟
بله، اصلاحات بسيار مختصري صورت گرفت، تا جايي كه استناد به چاپ نخست اين اثر به عنوان اثري كلاسيك مخدوش نشود.
اين كتاب تا زمان هايدگر چند بار چاپ شد، چه شرح‌هايي بر اين كتاب نوشته شده است؟
فكر مي‌كنم تا سال 1976 يعني سال مرگ هايدگر 14 بار تجديد مي‌شود. البته با تيراژ زياد. از زمان اولين چاپ يعني 1927 تقريبا هر پنج شش سال اين كتاب در آلمان تجديد چاپ شده است. سال 1935 چاپ چهارم، سال 1941 چاپ پنجم، سال 1953 چاپ هفتم، سال 1979 چاپ پانزدهم. سال 2000 چاپ هيجدهم كه ماخذ ترجمه فارسي من بوده. اما در مورد ويرايش. ويرايش‌ها بسيار كم است. در چاپ هفتم تغييراتي در علايم نگارش و چند كلمه و حذف عنوان نيمه اول و اين قبيل تغييرات است. همچنين شرح‌هاي بسياري بر كتاب نوشته شده است.البته فردريش فون هرمان كه به قول معروف از ميان مفسران بزرگ دست راستي هايدگر است در شرح سرآغاز كار هنري نوشته كه هايدگر هر چه پس از هستي و زمان نوشته، شرح و حاشيه‌اي بر آن است.
هستي و زمان به ديگر زبان‌ها چگونه ترجمه شده است؟
اين كتاب دو بار به انگليسي ترجمه شده است، يك بار توسط جان مك كواري و ادوارد رابينسون و بار ديگر در دهه نود توسط جان استانبو است كه هر دو ترجمه قابل بحث است و من خط به خط مقايسه كردم و اشكالاتي كه به نظرم رسيده، را نوشته‌ام. عجيب آنكه دوازده سال قبل از ترجمه انگليسي، ژاپني‌ها ترجمه مي‌كنند و الان در ژاپن دقيقا هفت بار ترجمه شده است، در چين 4 بار كه بار نخست توسط هياتي اين ترجمه صورت گرفته است. در مالزي ترجمه شده است. متاسفانه عرب‌ها ترجمه‌اي ندارند، زيرا حين ترجمه متوجه شدم كه برخي از اصطلاحات با زبان قالب‌مداري چون عربي بهتر بيان مي‌شود و هر چه دنبال ترجمه عربي گشتم، متاسفانه پيدا نكردم. در تركي فكر نكنم ترجمه شده باشد، به فرانسه گويا چهار بار ترجمه شده است. به روسي از همان زمان خروشچف و برژنف ترجمه و مورد بحث و تفسير قرار گرفته است. گستره نفوذ اين كتاب را با كمتر كتابي مي‌توان مقايسه كرد، در هرمنوتيك، نظريه ادبي، اخلاق، الهيات جديد مدرن، ساخت‌شكني، ضد اومانيسم، برخي از جريانات پست مدرنيسم و حتي در انديشه كساني كه با هايدگر مخالفت مي‌كنند، مي‌توان رد پاي انديشه هايدگر را يافت. هستي و زمان كتابي بسيار پربار و پر از انديشه‌هاي جسورانه‌اي است كه قلم بر بسياري از مسلمات فلسفه متافيزيك دو هزار ساله غرب مي‌كشد.

روزنامه تهران امروز: اندیشه: 9/11/86

روزنامه تهران امروز: اندیشه: 9/11/86

آیا «هستي و زمان» کتابي بزرگ است؟ اعتماد

دکتر محمدسعيد حنايي کاشاني*
 

ظهر شنبه (6 بهمن) در ناهارخوري دانشگاه با همکارانم ناهار مي خوردم. صحبت از کتاب «هستي و زمان» هايدگر شد. کتاب (به لطف ناشر)، چهارشنبه قبل، به دست من و دکتر رشيديان رسيده بود. دکتر رشيديان پرسيد؛ «ناشر در معرفي کتاب، غدر لبه سمت راست روکش جلدف، «هستي و زمان» را مهمترين شاهکار فلسفي قرن بيستم خوانده است، با اين حرف موافقي؟» با ترديد گفتم؛ «خب، اگر بزرگي را به «تاثير» بدانيم و پيروان و متفکراني که انديشه يي را مي پذيرند و آن را توسعه مي دهند، سخني چندان گزاف نيست. به هر حال اين حرفي است که زياد نقل مي شود. نويسندگان مقالات در دانشنامه ها و ديگر جاها و شارحان و مفسران استفاده از اين گونه تعابير را دوست دارند و همين حرف ها است که نام کسي يا چيزي را سر زبان ها مي اندازد. ناشر هم سخن اينها را نقل کرده است.» بعد به اگزيستانسياليسم سارتر و انديشه هاي فوکو و دريدا و تاثيرپذيري آنها از انديشه هاي هايدگر اشاره کردم. آيا بدون اين کتاب جنبش پرسر و صدايي که با نام اگزيستانسياليسم سه دهه اروپا را در تسخير خود داشت به وجود مي آمد. طي سه دهه رمان نويس، نمايشنامه نويس، شاعر، نقاش و فيلمسازي نبود که برچسب اگزيستانسياليستي به او نخورد يا او خودش دوست نداشته باشد اين عنوان را به او بدهند. و رفته رفته آش اينقدر شور شد که در عهد اساطير و باستان هم به دنبال يافتن اگزيستانسياليست بودند، گاهي بحق و گاهي به ناحق. بدين طريق بود که اگزيستانسياليسم و اگزيستانسياليست به يکي از پربسامدترين واژه ها در روزنامه ها تبديل شده بود. و همه اينها در حالي بود که کمتر کسي از هايدگر چيزي خوانده بود. همه از شنيدن اگزيستانسياليسم به ياد سارتر مي افتادند. باري، از وودي آلن هم ياد کردم که چگونه در فيلم «عشق و مرگ» با استفاده از تعابير پرطïمطïراقي همچون «آنتولوژيکال اگزيستانس»، هايدگر و سارتر را دست انداخته بود. البته قبل از او رودلف کارناپ اين کار را به طور جدي انجام داده بود.

وقتي قرار شد اين يادداشت را بنويسم، به اين فکر کردم که چگونه مي شود کتابي را بزرگ خواند و چه معيار يا معيارهايي براي آن وجود دارد. به ياد مجموعه کتاب هايي قديمي افتادم که هربار به متوني از فلاسفه يا نويسندگان بزرگ نياز داشتم در کتابخانه دانشگاه در دسترس بود و به آنها رجوع مي کردم؛ «کتاب هاي بزرگ جهان غرب». اين عنوان مجموعه کتاب هايي بود که دانشنامه بريتانيکا منتشر کرده بود. گفتم جست و جويي بکنم و ببينم چگونه اين فکر «کتاب هاي بزرگ» به ذهن برخي افراد يا ناشران آمد.

در دهه هاي 20 و 30 قرن بيستم برخي از استادان دانشگاه هاي امريکا از اينکه دانشجويان روز به روز بيشتر به کتاب هاي درسي رو مي آوردند و دامنه مطالعه شان محدودتر مي شد نگران شدند و خواستند دوباره آن سنتي را احيا کنند که «صناعات آزاد» نام داشت. در اين سنت دانشجو به رشته تخصصي خود اکتفا نمي کرد و دانشي گسترده تر و بين رشته يي به دست مي آورد. از آن زمان به بعد برخي از دانشگاه هاي امريکا برنامه يي را تا امروز دنبال کردند که «کتاب هاي بزرگ» نام داشت. در اين مجموعه کتاب هاي مختلفي از حوزه هاي ادبيات و فلسفه و دين و علوم و تاريخ و روانشناسي و جامعه شناسي برگزيده مي شد و به دانشجويان گفته مي شد که خواندن اين کتاب ها را وظيفه خود بدانند. مي توان با فهرست هايي که در اين برنامه گنجانده مي شوند، موافق نبود، اما نکته جالب توجه اين است که اين برنامه تا امروز با جديت در برخي دانشگاه هاي امريکا دنبال مي شود. يکي از اين استادان مارتيمر آدلر، که در تعيين کتاب هاي قرار گرفته در مجموعه «کتاب هاي بزرگ جهان غرب» دانشنامه بريتانيکا از نظردهندگان اصلي بود، سه معيار براي قرار گرفتن کتابي در اين مجموعه در نظر گرفت؛ 1- کتاب داراي اهميت معاصر باشد، بدين معني که با مسائل و مشکلات عصر ما مربوط باشد. 2- کتاب يک بارمصرف نباشد، بدين معنا که بتوان آن را بارها و بارها خواند و از آن استفاده برد. 3- کتاب به شمار بسياري از انديشه ها و مسائل بزرگ مربوط باشد که طي اين 25 قرن اخير ذهن متفکران را به خود مشغول داشته است.

وقتي به مجلد 55 اين مجموعه نگاه کردم، ديدم از هايدگر «مابعدالطبيعه چيست؟» و از ويتگنشتاين «پژوهش هاي فلسفي» انتخاب شده است. هيچ کتابي از سارتر در اين مجموعه وجود نداشت. و حال آنکه در برخي از فهرست هاي ديگر، در مجموعه هايي که دانشگاه هاي ديگر فهرست کرده بودند يا منتشر کرده بودند، نام «هستي و نيستي» سارتر قرار داشت، اما نام هيچ کتابي از هايدگر نبود،

باري، پاسخ گفتن به اين پرسش که چه کتابي بزرگ است يا بزرگ نيست، مطمئناً پاسخي عصري است و به بسياري چيزها مربوط است که از جمله سنت هاي فکري و فرهنگي رايج در هر جامعه است. وقتي به فهرست نام هاي متفکران فلسفه اروپايي مي نگريم شماري از نام ها هستند که بدون هايدگر فهم انديشه هاي آنان ممکن نيست. و وقتي به فهرست نام هاي متفکراني در سنت انگليسي- امريکايي مي نگريم بسيار نام ها هستند که انديشه آنان هيچ ارتباطي با هايدگر نمي تواند داشته باشد. اکنون مي توانيم فقط به يک نکته اشاره کنيم؛ کتاب هايدگر چه از نظر گروهي «بزرگ» باشد و چه از نظر گروهي ديگر بزرگ «نباشد»، کتابي دشوارفهم و دشوارخوان است که ترجمه و نشر آن، با توجه به شرايطي که بر کار ترجمه و نشر در ايران، حاکم است جز با همت بلند و سختکوشي و دانايي ممکن نبوده است. به نظر مي آيد آقاي سياوش جمادي از همه اين صفات برخوردار بوده است و گامي بلند براي معرفي انديشه هايدگر در ايران برداشته است.
 

روزنامه اعتماد: 9/11/86

تحليل بنيادين دازاين: گفت و گو با سياوش جمادي به بهانه ترجمه کتاب «هستي و زمان»: اعتماد

محمد ميلاني
 

به بهانه انتشار ترجمه هستي و زمان به زبان فارسي سراغ سياوش جمادي رفتم که با وجود ضعف و ناتواني طبق معمول با گشاده رويي اين گفت وگو را پذيرفت. سال هاست که ما از اين اثر بزرگ فلسفي هايدگر بسيار شنيده ايم اما اين بار به همت و تلاش فراوان سياوش جمادي، نسخه فارسي آن توسط نشر ققنوس در اختيار علاقه مندان قرار مي گيرد.تاکنون از او تاليفات و ترجمه هايي در حوزه انديشه به چاپ رسيده است.سياوش جمادي متولد 1330 تهران، فارغ التحصيل حقوق قضايي از دانشگاه تهران و فوق ليسانس ادبيات انگليسي و فلسفه است. از اين محقق و انديشمند تاکنون ترجمه نامه هايي به ملينا (کافکا - 1377)، تاليف و ترجمه يادبود ايوب در جهان کافکا (1379)، هايدگر و سياست (1381)، متافيزيک چيست؟ (1382)، تاليف سيري در جهان کافکا (1383)، ترجمه نيچه (کارل ياسپرس - 1383)، زبان اصالت (تئودور آدورنو) و تاليف زمينه و زمانه پديدارشناسي (1385) منتشر شده است.

 
-هستي و زمان به عنوان مهمترين اثر فلسفي قرن بيستم امروز به همت شما براي اولين بار بعد از بيش از نيم قرن از تاليف آن در اختيار مخاطب فارسي زبان قرار گرفته است و به عقيده بنده مهمترين اتفاق فلسفي در دهه 80 است. به عنوان اولين سوال بفرماييد هستي و زمان اثر سترگ مارتين هايدگر در چند بخش يا فصل تهيه شده و به عنوان مترجم اين اثر و يکي از محققان تفکر اگزيستانسياليست در ايران اگر بخواهيم وصف کوتاهي از اين کتاب بکنيم، در پاسخ به اين سوال ما چه مي گوييد؟

از همان دهه هايي که من هنوز جوان بودم و در اين يا آن محفل سرک مي کشيدم به صرافت طبع دريافتم تخصص در فلسفه يا علوم انساني در مملکت ما حرف مهملي است. البته دکان داري، محفل بازي و هارت و پورت هم زياد بود. در فلسفه، در جامعه شناسي، در نقد ادبي و امثالهم، اما تخصص نبود. سواد و مطالعه گسترده و تحليلي به طور بي نظر در يک قلمرو خاص امري نادر بود. کساني بودند که ميدان خالي به آنها مجال داده بود تا مثلاً ميدان نقد ادبي يا جامعه شناسي يا سوسياليسم يا اگزيستانسياليسم را قرق کنند و در آن کوس لمن الملکي زنند. بعد اسم اينها مي شود متخصص. مي بينيد که هستي و زمان يا پديدارشناسي روح بحمدالله الان دارد ترجمه مي شود که اين شايد آغازي باشد براي اينکه شخص متخصص نخوانده عالم نشود و زماني کساني کانت شناس، هايدگرشناس و هگل شناس شوند. الان خوشبختانه بعضي از دوستان شروع کرده اند به ترجمه هگل ، مارکس، مکتب فرانکفورت، فلسفه هاي تحليلي، آثار جامعه شناسان و روانشناسان بزرگ. نمي گويم ما نياز حياتي به اين متفکران داريم چون اين «ما» هم از آن حرف هاست و من هم نماينده هيچ «ما»يي نيستم، اما اين را هم نمي توان گفت که مدرنيته و روشنگري اصلاً تنش به تن ايراني يا ترک يا عرب و همه ابزار و شيوه هاي ارتباطي آنها نخورده است. امروز در پرتو گفت وگو مي توان درباره خود و ديگران تفکر کرد. اما وصف کوتاه کتاب؛ سراپاي اين کتاب متمرکز بر جست وجوي معناي هستي از طريق و معبر هستنده يي به نام دازاين است. ليکن اين جست وجو در شرح و تحليل حالات، گونه ها، شيوه ها، رفتارها و مقومات دازاين از حيث هستي او پيش تر مي رود. در ضمن در اين پيشروي تقريباً همه بنيادهاي متافيزيک از ارسطو تا نيچه نقد، ويران و متزلزل مي شوند. هايدگر در جايي گفته است؛ «متفکر وقتي به مبارزه طلبيده مي شود، اساسي تر تاثير مي گذارد.» و اين درباره هستي و زمان صدق مي کند. مدرنيته و روشنگري آمد اسطوره هاي سنتي را رد کرد اما اسطوره هاي خاص خودش را آفريد. اين کتاب نبردي است جانانه با اين اسطوره ها، يا اين اصول مقدس شده و تزلزل ناپذير. اسطوره معيار حقيقت بر حسب مطابقت سوژه و ابژه، فقط يکي از اين اسطوره هاست. به همين دليل نيمي از نيروي فلسفه قاره يي معاصر ناگزير از کشمکش با هايدگر، پذيرش يا وازنش هايدگر يا نوعي تطور کتمان شده فلسفه او بوده است و وقتي مي بينيد که اين سابقه غول آسا در عين رسانه گريزي اين آدم و در عين هجوم بي مانند رسانه ها عليه او از آسمان تفکر اروپا زدوده نشده، دورادور تصوير يک متفکر بزرگ را به حدس و قرينه متداعي مي کند. متفکري که ناسزاپراکني عليه او همان قدر آسان بوده که کشمکش با نيروي مجاب کننده تفکرش دشوار، دشوار همچون بالا رفتن از کوه راست پرسنگلاخ با پاي برهنه. دشوار در آن حد که از زهدان اين کشمکش متفکران بزرگ ديگري زاده شده اند.اما در مورد فصل بندي و بخش هاي کتاب بايد گفت؛در83 بند مسلسل که بين يک درآمد شامل بند يک تا هشت و دو بخش اولي از بند 9 تا 45 و دومي از بند 46 تا 83 سرشکن شده اند. البته هر يک از اين دو بخش خود مشتمل بر شش فصل است. بخش اول داراي شش فصل و بخش دوم هم داراي شش فصل ولي در هر حال شماره گذاري بندها مسلسل است به طوري که مي توان به اين کتاب برحسب شماره بند ارجاع داد. صرف نظر از اينکه آلماني يا انگليسي يا فارسي يا چيني باشد و صرف نظر از اينکه چه بنگاه نشري در کجاي دنيا و در چند صفحه آن را درآورده باشد. البته چنين ارجاعي شايد نسبت به ارجاع برحسب صفحه دقيق نباشد، اما بيشتر بندهاي هستي و زمان خيلي طولاني نيستند. هر بند عنوان دقيقي دارد و همچنين هر فصل و هر بخش، عنوان درآمد «ايضاح پرسش از معناي هستي» است. درآمد دو فصل دارد. عنوان بخش اول؛ تحليل بنيادين تمهيدي دازاين و عنوان بخش دوم دازاين و زمانبندي است. عناوين 83 بند را نه من از حفظ هستم و نه گمان مي کنم روزنامه شما جاي کافي براي آنها داشته باشد. در هر حال ان شاءالله علاقه مندان خودشان با نگاهي به فهرست اين عناوين را مي خوانند. من همين قدر مي گويم که مضمون هر بند کاملاً مهار شده و متمرکز بر عنوان است. به طوري که خود 83 عنوان، اساسي ترين فهرست موضوعي مي تواند باشد. با اين همه من فهرست موضوعي جداگانه تهيه کرده ام و به کتاب افزوده ام. درباره قسمت دوم سوال دوم شما، فکر مي کنم مرا بيش از حد دست بالا گرفته ايد. من نه خالق اثرم و نه کاملاً همداستان با فکر کتاب. من فقط مترجمم. متخصص چيزي هم نيستم. اصلاً تفکري از اين نوع، تخصص بردار نيست. درباره زمان کنوني نمي گويم.

-آيا در طول چند سال گذشته نظر شما نسبت به هايدگر عوض شده است؟ يا اينکه بينش جديدتر و متفاوتي نسبت به آن پيدا نکرده ايد؟

مثلاً از چه جهت؟ اصلاً چرا اين را مي پرسيد؟

-شما در پيش گفتار هايدگر و سياست و در فصل صد صفحه يي «از نازيسم تا وارستگي» در کتاب زمينه و زمانه پديدارشناسي و حتي در مقدمه نامه هايي به ملينا که ظاهراً ربطي به هايدگر ندارد و در مقالات متعددي از خودتان نشان داده ايد دل خوني از يک دوره از مواضع سياسي هايدگر داريد... و حتي بارها از خودتان و در يکي از مصاحبه هايي که با شما داشتم گفته ايد که واقعاً نمي دانيد که تکليفتان را با اين متفکر چطور معلوم کنيد؟ ولي اين طور به نظر مي رسد که در خط همان کساني رفته ايد که شايد بتوان آنها را جزء جبهه ضدهايدگري آورد مثل آدورنو، توماس شيهان، ريچارد ولين، بلانشو، امانوئل لويناس.

ببينيد خيلي از اين آدم ها خودشان متفکران مهمي هستند. مثلاً آدورنو و از او مهم تر موريس بلانشو و امانوئل لويناس. اما عيب من يا شايد روزنامه همين است که در وضعيتي مثل الان بگويم مهم و مهم تر و متفکر اما مجال نداشته باشم معيار اين اهميت و تفکر را در حد وافي به مقصود بشکافم. لويناس همه تفکرش را مديون هوسرل و هايدگر است. همه نيچه را پدر معنوي فوکو مي دانستند اما او در آخرين مصاحبه اش گفت؛ همه کارنامه فکري من مديون مطالعه هايدگر است. اما بلانشو... چه بگويم؟ بايد کتاب گفت وگوي بي پايان و حتي رمان هايش را خوانده باشيد. حالا همين طور سرپايي مي گويم بلانشو به دو کس شبيه تر و نزديک تر است؛ کافکا و هايدگر و آيا مي دانيد پايان نامه دانشگاهي اسلاوي ژيژک نمونه يي از کشمکش با تفکر هايدگر است.

توجه کنيد مي گويم تفکر هايدگر، نه هورا کشيدن او براي يک ديوانه درنده خو به نام هيتلر در 1933. نه من و نه آن نام هايي که در اين مجال در حد نام يادي از آنها شد اين را تاييد نکرده، محکوم کرده و حتي به قول لويناس نابخشودني خوانده اند. بنابراين عوض شدني به آن صورت که شما فکر مي کنيد در کار نيست. الان آيا شما اگر حافظ يا منوچهري را دوست داشته باشيد به خاطر مداحي شاه شجاع يا سلاطين غزنوي و صله هايي است که به جيب زده اند يا به خاطر متن ماندگارشان؟

البته که هر کس اهل تفکر است به آن مفهومي که مي گويند مرد حرفش يکي است مرد نيست و نبايد باشد. تغيير وجود دارد. الان ناشر سينما و زمان به من مي گويد قصد تجديد چاپ دارد و من مي گويم در اين صورت بايد نصف کتاب را عوض کنم. الان من قلباً فهميدم که فکر هستي و زمان را با فکر پاسخ دادن خودش نيازمند فکري نيرومند است و برعکس کاري آسان تر از اين نيست که تا الي غيرالنهايه فهرستي بي پايان از مدح و ذم له يا عليه کسي رديف کنيم. افزون بر اينها راستش من نخواسته ام هستي و زمان چون من ترجمه اش کرده ام کتابي مقدس تلقي شود. من مسوول بعضي تيترهاي مبالغه آميز روزنامه ها نيستم و تا توانسته ام مانع شده ام. کسي که هستي و زمان يا پديدارشناسي روح يا ديالکتيک روشنگري را ترجمه مي کند، در همين وضعيت نامطلوب که فرموده ايد خودش مي داند که تيراژ اين کتاب ها هرگز به گرد پاي «چه کسي پنير مرا جابه جا کرد؟» نمي رسد. پس لابد مرض ديگري وجود دارد که کار سخت تر را با اجر و مزد خيلي کمتر انجام مي دهد. با همه اينها او کتاب ترجمه مي کند تا خوانده و بازخوانده و نقد و تحليل و زير و رو شود. نه اينکه درباره اش بنويسند که زلزله تفکر، توجه مي فرماييد.

البته شما هر چه در تفکر هايدگر يا فرق نمي کند هگل بيشتر غرق شويد، از آن جهان شربين پرهياهو دورتر مي شويد، تغيير مي کنيد، اما در هر زمان و هيچ وقت يک موضع يا کنش سياسي تا انساني و ضد آزادي قابل تاييد نيست. چه فاعل آن بويمر باشد يا کارل اشميت يا گونترگراس يا يزيد. من اميدوارم هستي و زمان خوانده شود و براساس متن تفسير، تحليل، تاييد يا نقد شود. اين کاري است که تا به حال کم رخ داده است.

- هايدگر هستي و زمان يعني فيلسوفي که دست به خلق اين اثر زده، چگونه فيلسوف يا متفکري مي تواند باشد؟

ببخشيد چگونه فيلسوفي يعني چه؟ قد و قواره؟ اخلاق؟ مقاصد؟ اصل و تبار؟

-منظور من خط فکري است. مثلاً در سه اثر پايان فلسفه، متافيزيک چيست و هستي و زمان مي توانيم يک خط فکري مشخصي را از اين متفکر مد نظر قرار دهيم؟

من به شما مي گويم هست. من مي گويم فلسفه هايدگر از جواني تا مرگ پيوستار، راه و پرسش واحدي دارد. شارحاني چون فردريش فون هرمان گفته اند؛ هايدگر هر چه بعد از هستي و زمان نوشته حاشيه يي بر اين کتاب بوده است. خود هايدگر در پايان فلسفه، صريحاً و در متافيزيک چيست، تلويحاً مي رساند که کارش پيگيري نقادانه هستي و زمان است، اما اين گفته ها چه من بگويم و چه ديگران بدواً يک ادعا است. اين چيزي است که خود شما بايد با خوانش مستقل متون پيدايش کنيد. البته اگر در مقام مخاطب شوقش را داشته باشيد.

- منظورم را بهتر بگويم مي دانيم که هايدگر درباره خيلي چيزها از تکنولوژي و سايبرنتيک و نقاشي گرفته تا کارهاي هنري، شعر، پديدارشناسي، هرمنوتيک و الهيات اظهارنظرهايي کرده که اکثراً جنجال آفرين بوده، آيا پيوندي ميان اينها هست؟

نيچه درباره صيغه و ازدواج موقت هم سخن گفته، مي گويند چيزي نيست که نيچه درباره آن حرف نزده باشد. جلال الدين بلخي خودمان در مثنوي همين طور است. هگل از علم، شعر، شريعت، ديانت، تاريخ، هنر، حشانيات منطق، حقوق و قانون... دولت و سياست و خيلي چيزهاي ديگر حرف زده و در عين حال از سيستماتيک ترين فلاسفه غرب است. منتها اين نوع حرف زدن ها پراکنده گويي و دري وري نيستند. در هر حال روش و نگاه متفکرانه يي را به زندگي جامعه و مسائل آن بيان مي کند. نگاه پديدارشناسي- هرمنوتيکي در همه موضوعات متنوع هايدگر غالب است. اصلاً فيلسوف همين طور است. فيلسوف به دنبال مبادي همه شاخه هاي ذوق و معرفت انساني است. اما يک عالم متخصص وارد حيطه يي مثلاً سلول هاي بنيادي مي شود و اطلاع از جزئيات و سازوکارهاي دروني به تعبير خود هايدگر بسي بالاتر از متفکر است. هايدگر مي گويد؛«علم فکر نمي کند.» خب، اين يکي از آن اظهارنظرها است. از دور يا از قول بنده که اين جمله را بشنويد اين خطر هست که از فردا گزک به دست افراد ابن الوقت و قضاوقدري بيفتد که اساساً با هر چه علم، فن و تکنيک است دشمن اند. آن هم از فرط تن آسايي و بي همتي نسبت به پيشرفت وضعيت مادي جامعه. جسارت نباشد اما اين عادت فکري در فرهنگ ما ريشه دار است. البته در همين فرهنگ هم زبانزد است که «از تو حرکت، از خدا برکت» يعني نعوذبالله معناي توکل به قضا آن نيست که خداوند حامي تنبلان و خوشچران ها است. توکل يعني صرفاً اراده ما همه چيز را تعيين نمي کند و هايدگر روشن مي کند که در عصر مدرن از شلينگ تا شوپنهاور و تا نيچه و حتي در مونادهاي لايبنيتس هستي همواره به صورت خواست و اراده ظهور يافته است.

نيچه در قرن نوزدهم اراده قدرت، قبل از بيکن مي گويد؛ دانش همان قدرت است بعد اصحاب دايره المعارف معتقد به اراده يي مي شوند که مي تواند احاطه گر و دايرمدار کائنات شود. از روشنگري اومانيسم و مدرنيته شيوه سياسي دموکراسي بيرون مي آيد. اروپا سرمست خواجگي بر جهان با پيامي مترقي و انساني است که سبعانه ترين جنگ ها رخ مي دهد. دو جنگ جهاني، جنگ داخلي اسپانيا، انقلاب هاي خونين سوسياليستي، فاشيسم، نازيسم، آدم سوزي، کتاب سوزي، انفجار هسته يي، استعمار. خب همه اينها متفکران غرب را به فکر وامي دارد که کجاي کار خراب است. آنها درباره مسائل خود فکر مي کنند، چاره جويي مي کنند. البته ما هم چنان نيست که در ناکجا آباد بوده باشيم. مدرنيته گسترش جهاني دارد منتها نمي توان گفت که در همه جا بايد يک جور عمل کرد. در غرب هم اين نوع چاره هاي تک خطي و خيالي مطرح نيست. پشتوانه ها، پيشينه ها، امکانات، مراتب رشد و توسعه فرق دارد. خلاصه بعد از جنگ جهاني دوم نيروي عظيمي در فلسفه و علوم انساني صرف نقد گذشته و بهسازي آينده مي شود. هيچ کس هم نمي گويد دوباره بايد سر خر را کج کرد و به قرون وسطي و عصر پيش از مدرن برگشت مگر تک و توکي شارنورمانتيک ماليخوليايي. حالا شما درباره اظهارنظرهاي هايدگر مي پرسيد و من يک نمونه آن را مي گويم؛«علم فکر نمي کند.» فردا يک عده بدون آنکه يک خط از هايدگر خوانده باشند، هايدگر را پيامبر خود مي کنند تا بر همه عجز خود در کار علم و فن نياز ناگزيري که در حد مرگ و زندگي به پيشرفت داريم نام قشنگي بگذارند. در حالي که شما بايد خودتان با جد و جهد مطالعه کنيد و ببينيد اين اظهارنظر يعني چه؟

در همان درس گفتاري که هايدگر اين جمله را مي گويد سخت از خود دفاع مي کند که اين اهانت به علم نيست. او در 21 درس گفتار منظم پاسخ به اين پرسش را مي جويد که چه باشد آنچه گويندش تفکر. آنچه در اين راه درست يا غلط کشف مي کند چيزي است غير از علم با تعريفي دقيق تر از علم. حالا مساله را ساده تر مي کنم؛ علم انرژي هسته يي را کشف مي کند مهار آن را ياد مي گيرد اما اينکه آن را براي جزغاله کردن مردم هيروشيما به کار برد يا براي درمان بيماري، منوط به تصميمي است که در شيوه تفکر بنياد دارد. شيوه تفکر پس از ارسطو برابر ايستا کردن و ابژه کردن معلوم بوده است. تمام طبيعت در مقام اين ابژه يک ابژه بزرگ به نام گشتل است. من ديگر وارد جزئيات نمي شوم و اميدوارم تا حدودي معلوم شده باشد که اظهارنظرهاي متنوع هايدگر پيوستاري دارد.

- براي مخاطب جالب است که بداند چه شد که تصميم به ترجمه اين اثر گرفتيد. سواي اينکه شما به هر حال يک متفکر اگزيستانسياليست هستيد. آيا يک حس خاصي وجود دارد؟

مجداً اجازه دهيد پيش فرض شما را اصلاح کنم. من مترجم اين کتابم اما متخصص يا متفکر تفکر اگزيستانسياليست يا حتي دلبسته به اين فلسفه نيستم. فکر مي کنم مبلغ يا مروج در اين مورد کلماتي چندان سخيف هستند که نيازي نباشد خود را از آنها هم مبرا اعلام کنم. من فقط مترجم اين کتاب هستم. خودم نيز نمي توانم به طور قطعي و شفاف بگويم چه دلايلي مرا به ترجمه اين کتاب کشانده است. خيلي از اين گونه دلايل را ما بعداً مي سازيم. اول کاري مي کنيم و بعد دلايلش را پيدا مي کنيم، طوري که انگار همه ماجراهاي زندگي ما بنا به تصميم هاي کاملاً مدلل بوده است. البته به لحاظي اين ترجمه به مطالعات و تاملات عمر من مربوط است ولي من نه فيلسوف دانشگاهي بوده ام و نه مدعي يک مکتب فلسفي يا مرام جا افتاده. فردي عادي بوده ام که از بخت بد يا خوب مرض کتابخواني را از کودکي از پدر خدا بيامرزم به ارث برده ام و بعد در وادي هاي ادبيات و فلسفه روي امواج خاصي افتاده ام. فلسفه هاي اگزيستانس يکي از اين امواج بوده است، بعدها که به ترجمه و تاليف کشيده شدم، خب طبيعي است که به سراغ آثار و افکاري رفته ام که با آنها مانوس تر و آشناتر بوده ام و نوشتن و ترجمه آنها را براي خودم کار درستي تشخيص داده ام. شايد در حد توانم سعي کرده باشم که کار هم هر چه بهتر از آب درآيد. اين سعي هم نوعي مرض بوده است. منتي بر کسي ندارم. فارغ از هرگونه تعارف نمي توانم مساله را به چيزهايي چون خدمت يا تعهد و اين حرف ها بچسبانم حالا که مي بينم روزنامه ها چقدر درباره اين ترجمه مي نويسند و چقدر به من تلفن مي شود و چقدر اشتياق و انتظار براي خواندن اين کتاب وجود دارد، مخصوصاً با توجه با حال و احوال ناخوشي که دارم واهمه برم مي دارد که انگار ندانسته نقش چارلي چاپلين به دوشم افتاده. آنجا که حين فرار از دست پاسبان ناگهان رهبر تظاهرکننده هاي کمونيست مي شود. البته نه چنان است که به اهميت اين کتاب در تاريخ فلسفه واقف نباشم. در مقدمه هم درباره تاثير و اهميت کتاب توضيح داده ام و خود مترجم خنثي نبوده و با پرسش هاي کتاب و نيروي تفکرانگيزي آن زيسته ام. يعني در هر حال براي ترجمه اين کتاب تاس نينداخته ام. خودم آن را اثر شگفت انگيز با طرح و معماري بي نظير و نبوغ آميز يافته ام. پرسش هاي تکان دهنده کتاب مرا نيز تکان داده اند. در کتاب چيزهايي ديده ام که ارزش ترجمه کتاب را دارند اما اگر خدمتي کرده باشم فقط از دستم در رفته.

- در دو جاي اين مصاحبه از شما به عنوان يکي از متفکران و محققان در تفکر اگزيستانسياليسم نام بردم و شما در هر دو مورد به گونه يي از پذيرش آن امتناع کرديد. اگر اجازه بدهيد اين را زمينه يي براي باب يک بحث بکنم تا مخاطب ژرف نگر ما تصور نکند که ميلاني قصد تملق دارد. تصور مي کنم در مقدمه کتاب عقل افسرده استاد عزيز مراد فرهادپور، ايشان ترجمه را گونه يي تفکر قلمداد مي کنند. تصورم بر اين است که نظر ايشان بسيار دقيق است، جناب جمادي ما در جامعه يي فکري زندگي مي کنيم که اگر ساحت ترجمه يي آن را حذف کنيم قادر به نقد افکار و آشنايي با مظاهر ساير تمدن ها و تفکرها نخواهيم بود و کساني مي توانند سرآمدان تفکري خاص در جامعه باشند که بهتر بتوانند با آن تفکر ارتباط برقرار کنند. وقتي از شما به عنوان متفکر در اين حوزه ياد مي کنم يعني تجربه ام در اين چند سال آشنايي ام با شماست که شاهد بودم با چه اشتياقي مطالعه و تحقيق در اين حوزه را در خدمت پيشرفت ساحت تفکر در اين مملکت کرده ايد. از اين رو اجازه بدهيد با نظر شما مخالف باشم، چرا که رفتار و اذهان نادر متفکر در اين فرهنگ به قول بنده در مورد شما اذعان دارند و اين تازه اول راه است. اميدوارم رفتار بخش سالم جامعه فکري ما در مورد ترجمه هستي و زمان گواهي بر ادعايم باشد. بگذريم، در ترجمه اين کتاب من شاهد بودم که از چند نسخه چاپي متعدد اعم از انگليسي و آلماني استفاده کرديد و واقعاً زحمت شبانه روزي کشيديد. کمي از نحوه ترجمه اين اثر بگوييد.

من به يکباره و بدون تمهيدات قبلي سراغ اين کتاب نرفته ام. يکي از نسخه هاي پاره پوره من گواه است که من از اوايل دهه پنجاه با اين کتاب کشمکش داشته ام، البته نه براي ترجمه. تا وقتي که قريب سه سال پيش عده يي از دوستان مرا هل نداده بودند، جرات اين کار را نداشتم. پديدارشناسي روح، هستي و زمان و يکي دو کتاب فلسفي ديگر از سال ها پيش، بيش از آثار ديگر مشغولم کرده بودند. درست مثل کافکا و داستايوفسکي در ادبيات. از جواني وقتي مي ديدم جواني با سبيل هاي پرپشت و چهره غضبناک براي انهدام بورژوازي خيالي فرمان مي داد به خود مي گفتم که يک مارکسيست حتماً بايد هگل را خوب خوانده باشد اما مي ديدم که آن جوان حتي کاپيتال را نخوانده بود تا چه رسد به هگل. البته من هيچ وقت مارکسيست نبوده ام ولي مطالعه خودم بيش از آن رهبر خيالي پرولتاريا نبود. سال ها بعد پديدارشناسي را پيدا کردم و همچنين يک نسخه هستي و زمان. بعداً از آن چاپ هاي ديگر آلماني و دو ترجمه انگليسي به دستم رسيد. در اين سال ها گفتم که فکر ترجمه به خيالم خطور نمي کرد اما براي کلمات کليدي معادل هايي را براي خودم مي نوشتم. وقتي دوستان مصر شدند که ترجمه را به عهده بگيرم بار ديگر ترجمه هاي انگليسي را مرور کردم. تفاوت کار و روش ترجمه مک کواري و ادوارد رابينسون و جون استمبو را سنجيدم تا ببينم با اين ساختارهاي کژتاب آلماني چه کرده اند. در متن آلماني جز در تعريف هايي که بر wir nennen مي چرخند، نويسنده ماهرانه از کاربرد فاعل شخصي و نامعيني چون «ما» يا «هر کس» پرهيز کرده، مک کواري و رابينسون اين را ناديده گرفته و جمله را با فاعل we تغيير ساختار داده اند. استمبو خيلي کم چنين کاري کرده است. اين تجربه ها هر دو خالي از اشکال نبودند. من اشکالات آنها را ضمن کار يادداشت کرده ام. بعضي فاحش هستند. در اين گير و دار جمله يي نيز از مک کواري مرا اميدوار کرد؛ خودم هم باور کرده بودم که در دشواري و ترجمه ناپذيري هستي و زمان مبالغه کرده اند. ليکن مک کواري باورم را محکم کرد. جست وجو کردم که خود هايدگر درباره فرآيند ترجمه به قول شما چه اظهارنظري کرده. ترجمه انگليسي پرويز عماد و کنث مالي از افادات را هم با اصل مقايسه کردم. يکي از ترجمه هاي آثار ديگر هايدگر به فارسي که به نظر من خوب و محکم است، ترجمه سرآغاز کار هنري از آقاي پرويز ضياءشهابي است. ايشان معلوم است که بي علم و اطلاع به سراغ اين کتاب نرفته، آن را با متن آلماني Reclam مقايسه کردم. دنبال زبان، لحن و سبک مناسب بودم. به نظرم آمد که زبان عربي که زبان قالبي و نه وندي است، شايد براي برخي واژه ها رهگشا باشد. هرچه گشتم ترجمه عربي هستي و زمان را نيافتم. البته آقاي عليا (ويراستار کتاب) توصيه کرد که قوالب عربي را رها کنم. بعداً در جلسه رونمايي زمينه و زمانه پديدارشناسي آقاي دکتر عزت الله فولادوند هم حرف عليا را تاييد کردند. خوب نظر يک مترجم بزرگ و ورزيده مفيد واقع شد. تا اين زمان البته بفهمي نفهمي قسمت هايي را از روي متن آلماني ماکس نيمير چاپ هجدهم ترجمه کرده بودم. همين متن را مبنا قرار دادم. ساير نسخه ها و ترجمه هاي انگليسي در حاشيه بودند. اگر هم مراجعه کردم بعد از ترجمه آلماني بود. اول از آلماني ترجمه کردم تا مبادا تحت تاثير جمله سازي هايي غيربومي قرار بگيرم. اما من نمي توانم يک نحوه و متد از ترجمه را ارائه کنم. اين کاري است که ديگران بايد بکنند. ترجمه هستي و زمان فقط يک بار تا آخر انجام نگرفته، (بارها به خود شما در طول ترجمه کتاب گفته بودم) مکرراً بند به بند ترجمه روز قبل را بازخواني مي کردم، چند بار. شايد مخاطب باور نکند اما عليا شاهد است که فکر مي کنم شش بار اين ترجمه از اول تا آخر مرور شده و در اين مرور اصلاحات اساسي انجام گرفته. آقاي عليا فراتر از يک ويراستار معمولي به من ياري رسانده، برخي از معادل هاي کليدي با صرف وقت زياد انتخاب شده اند و دليل آن را هم در پانوشت ها آورده ام. اين سعي فراديد بوده که تنها آنچه متن مي طلبد، انتخاب شود و در ضمن ترجمه نيز حتي الامکان خوشخوان باشد و بي دليل غامض جلوه نکند.

-به نظر شما در اين وضعيت نامطلوب فلسفي در جامعه ايران که همه چيز در سطح قياس مي شود و متاسفانه به يک عارضه فلسفي ژورناليستي مبتلا شده ايم، تصور مي کنيد وجود و زمان چه جايگاهي مي تواند در اين وضعيت داشته باشد؟

من مساله را طور ديگر مطرح مي کنم. تفکر اساساً از درون انگيخته مي شود. درون اساساً يعني يک خود يا من که با همه تلونات و سياليت پيوستاري دارد که آن را ذيل خود يا من گرد مي آورد. البته در اين بيان استعاره است. اين درون همواره در يک بيرون يا فراگرد جهان است. يک رخداد اينجايي و اکنوني اين من را از درون به فکر مي انگيزد، يک ظلم، مرگ يک عزيز، زجر، فقر و شرارت. در جايي که هر کس فقط به فکر کلاه خود است تفکر يا نيست يا در قشر و شعار درجا مي زند. اصلاً شايد براي ما قابل تصور نباشد که کسي چون هوسرل عمر هفتاد و چند ساله اش را متصل و خستگي ناپذير، پيگير و تسليم ناشدني صرف اين کند که اين مداد در مکانيسم آگاهي چه مي شود و چگونه مداد جزيي زوال پذير بيرون به مداد لايزال مي رسد. وقتي من بر تفکر تاکيد مي کنم مثلاً در خطاب به چپ ها مي گويم با فرض اعتقاد به قرائت هاي تجديد شده مارکسيسم بيش از آنکه نياز به ترجمه و سپس تجويزي که در زمان و مکاني ديگر صادر شده باشد، نياز به کساني است که هيچ چيز مانع نشود تا ساليان دراز در بريتيش ميوزيوم يک فکر را تا ته و اعماقش دنبال کنند. جايي که فقر تفکر، خشکسالي تفکر است. شما دوروزه عمر را زندگي نمي کنيد، خود را به دست زندگي مي سپاريد. عده يي مي گويند ما سکولار هستيم و روشنفکران ديني را رد مي کنند. اما خودشان چي؟ کجا مثل مارکس که اگر هيچ ننوشته بود زندگي اش افسانه بود، با تفکري پيگير که به امکانات و روح جمعي و فرهنگ و فرادهش توجه دارد براي نيل به آرمان خود راه تحليلي و ممکني جسته اند. روشنفکر ديني خيلي بيشتر تلاش فکري دارد. حوزه هاي علميه الان تا جايي که من مي دانم علاقه مندند با فلسفه غرب آشنا شوند. اين نويد گفت وگويي است که سابقه اش به ابن سينا و فارابي برمي گردد اما يکدفعه انگار يک گيوتين ادواري آن را قرن ها ابتر و خاموش مي کند. دوست عزيز نوميد نبايد بود. امروز هستي و زمان ترجمه شده، هيچ شاخ غولي شکسته نشده و قرار نيست ناگهان يک کتاب تاثير مستقيم داشته باشد. فردا ترجمه يي ديگر از پديدارشناسي روح ترجمه مي شود. در همه دنيا متفکران همواره تنها، جريده رو و برخلاف آمد عادت بوده اند. کسان ديگر ملاصدرا، سهروردي و ابن عربي را ترجمه و قابل فهم مي کنند. اينها نشانه هاي بدي نيست. ما کار خودمان را کرده ايم. جايگاهش را من نمي توانم تعيين کنم. اين کتاب هيچ که نباشد تفکرانگيز و تفکرآموز است. قرار هم نيست همه متفکر به مفهوم اين کتاب باشند. اين بهترين کاري بود که از من برمي آمد، خيلي ها مي توانند شوفاژ تعمير کنند، من نمي توانم. من کاري کرده ام که معدود کساني مي توانند و آن را کار درستي مي دانم. مضامين اين کتاب نزديک ترين چيزها به هر انساني است. من از شما مي پرسم هستي و زمان که سهل است مثنوي مولوي چه جايگاهي در اين وضعيت مي تواند داشته باشد؟ کدام وضعيت؟ وضعيت بدون من و شما نه بد است و نه خوب. ما هستيم که بايد بمانيم، کار کنيم و شرافت خود را حفظ کنيم. مي گوييد عارضه فلسفه ژورناليستي؟ با شما موافق نيستم. ببينيم شما چه خيري از فلسفه آکادميک و دانشگاهي ديده ايد؟ اين عارضه نيست. ممکن است پر اشتباه باشد اما يک گام پيش تر از فلسفه چرت آلود متورم شده از دکارت و کانت است. اسم نمي آورم اما چند تا جوان در دانشکده هاي فلسفه ديده ايد که مثل جوان هايي که در همين صفحات انديشه مي نويسند، شم فلسفي داشته باشند. آنها درباره ترافيک، سياست، فوتبال، ملالت جوان ها و نزديک ترين امور پيرامون ما مي نويسند اما گيريم از نگاهي وام گرفته از ژيژک، آلن بديو يا جورجو آگامبن. نه اينکه تاييدشان کنم اصلاً من که باشم که حکم نهايي صادر کنم. من مي گويم در آنچه شما فلسفه ژورناليستي مي ناميد چيزي است زنده که در هيچ مدرسه فلسفي پيدا نمي کنيد.

-شايد قدري اغراق کنم ولي به مثابه کلام هايدگر که شما هم در مقدمه هايدگر و سياست به آن اشاره کرده بوديد دانشگاه هاي فلسفي ما با تمام ارادتي که به اساتيد آن دارم مامن دايناسورهاي فکري و نه فردي شده است وقتي که استادي کل سواد دانشجوي مستعد خودش را با تعريف پنج خطي قضاياي ماتقدم کانتي مي سنجد و يا در مسلخ کنکور فرض کنيد سواد سياوش جمادي با يک مشت سوالات تستي سنجيده شود و بعد قبول شدن يا نشدن نشانه شعور يا بي شعوري فرد از حيث فلسفي باشد پس براي فرار از اين وضع کسي که فرار مي کند به همين عرصه ژورناليسم پناه مي آورد که تنفس در آن به مراتب آسان تر است. اما استاد خيلي خوشحال مي شوم که با نظر من مخالف باشيد ولي مي دانم که مي پذيريد عارضه فلسفه ژورناليستي يعني ساحتي که روزنامه نگارش حيات خودش را در وابستگي فکري و حزبي به اين و آن مي داند و با خواندن يک کتاب شهامت فحش دادن به چهار نفر ديگر را پيدا مي کند و دانشجوي فلسفه با خواندن همين مطالب ژورناليستي از خواندن آثار اصيل فلسفي فرار مي کند و مدعي است که در فلسفه به روزتر از بقيه است آيا تصور نمي کنيد که ادعاي من تا حدود زيادي از يک درد فرهنگي نشات مي گيرد؟ بگذريم اين سخن را در مجالي ديگر با شما به نقد مي کشم. آيا به دليل خاصي عنوان کتاب را «هستي و زمان» ترجمه کرده ايد؟ چرا «وجود و زمان» نه؟

وجود و زمان برحسب فرادهش ادبي و فلسفي خودمان فرقي با هستي و زمان ندارد. امروز به کمک کامپيوتر خيلي آسان مي توانيد احصا کنيد که آيا نظامي، فردوسي، حافظ، ابن سينا و خلاصه مشايخ زبان و ادب فارسي چه فرقي ميان وجود و هستي قائل شده اند. اگر ملاک اين فرادهش باشد اينها هم معنا گرفته شده اند اما اگر خيلي دقت به خرج دهيم sein بنا به صرف و نحو کلمه هستي توسط خود هايدگر در درآمدي به متافيزيک جزء خانواده اول است که با استين، استي و ist و is و غيره همرديف است. به علاوه وجود دقيقاً مي تواند معادل اگزيستانس باشد نه sein. وجود به وجد و اکستازي و اگزيستانس و از خود برون شدگي بيشتر مربوط است. با همه اينها فلاسفه ما از جمله ابن سينا در آثار عربي اش مي نويسد وجود و در دانشنامه علايي از آن به هستي مي گويد.
 

روزنامه اعتماد: اندیشه /9/11/86
 

روزنامه اعتماد 9/11/86